در فقدان نکیسا، دختری که او را مامان صدا می کرد
[vc_row nav_skin=”light” consent_include=”include”][vc_column css_animation=””][vc_column_text]
در سری داستان های اتاق درمان (از جمله داستان در فقدان نکیسا) می خواهیم قصه ی کسانی را بگوییم که برای مشاوره سراغ ما آمده اند. ما از آنها اجازه گرفتیم که ماجرای زندگی شان را در قالب داستان برای شما بنویسیم و برای حفظ اسرار آنها، جزئیات داستان ها و اسامی را تغییر دادیم.
شما ممکن است هنگام خواندن این مطالب، احساس کنید انگار داستان زندگی شما یا یکی از اطرافیانتان است. ما نیز به دنبال همین هستیم. خواندن این داستان ها می تواند کمک کند خودتان را بهتر بشناسید و شاید در موقعیت های مشابه بتوانید واکنش های مناسب تری نشان دهید.
جلسه ی اول
وارد اتاق شد، با صدای ضعیفی سلام کرد و روی صندلی نشست. نمی توانست عمیق و راحت نفس بکشد. حالا دیگر دو سالی می شد که از مرگ دخترش گذشته بود. به محض ورود و نشستن، پیش از پرداختن به مشکلاتی که به دلیل آن مراجعه کرده بود، گفتم: توی چهره ات غم می بینم. سرش را بالا آورد، به من نگاه کرد و چشمانش غرق در اشک شد. با بغض گفت، فرزندش را در اثر بیماری نامعلومی از دست داده است.
همیشه داستانِ از دست دادن برای من غم انگیز است. اما این بار حجمِ بیشتری از غم، قلبم را در هم می فشرد. شاید نشستن رویاروی یک زنِ میانسال، با موهای جو گندمی، اندامی شکسته و چشمانی که انگار با نگرانی از کاسه بیرون زده بودند، مرا بیش از حد تحت تاثیِر داستانِ فقدان او قرار می داد.
برای تجربه ی سوگواری همیشه به کمی سکوت نیاز است. سکوت در جلسات رواندرمانی مانند نُت های سکوت در موسیقی اگر درست و در جای مناسب اتفاق بیافتد، می تواند منجر به زیبا ترین قطعات شود. سکوت نه به معنای نبودن یا حذف شدن، بلکه به معنای وقفه ای برای نگاه کردن به آن چه در حال رخ دادن است. حالا دیگر کمی در کار با بیماران سوگ با تجربه تر شده بودم و تجربه ی سکوت برای من به عنوان درمانگر، موجبِ اضطراب نبود. وقتی غم را در چهره اش دیدم و به آن اشاره کردم، دیگر تنها کمی سکوت نیاز بود تا به من اعتماد کند و از داستان زندگی اش بگوید.
جلسه ی دوم
امروز در لباس مشکی بلندی که داشت بسیار شکسته تر به نظر می رسید. در پایان جلسه ی اول، از من خواسته بود که به او کمک کنم تا مرگ نکیسا را از یاد ببرد. اما چه طور می توانستم حافظه اش را از نکیسا پاک کنم مادامی که نکیسا و مرگ او واقعیت داشتند؟ نمی توانستم و مدت ها بود که این ناتوانی را به عنوان بخشی از حیات پذیرفته بودم.
پذیرشِ ناتوانی برای احیای مردگانمان، دردناک اما شفابخش است. پس به او گفتم که اگر مایل است می تواند روی این صندلی و اینجا دست از تلاش کردن برای فراموشی بردارد. و به او قول دادم که در این مسیر کنارش خواهم ماند.
می بایست قدم به قدم برای رهایی از درد، به درد نزدیک می شدیم. به مرگ نکیسا، به نبودنش و تمام احساساتی که او در فقدان فرزندش تجربه می کرد. این تنها راه درمان بود. اینکه تلاش برای فرار از مرگ نکیسا را متوقف کنیم و واقعیتِ عریان فقدان او را در آغوش بگیریم. آیا او می توانست دست از تلاش کردن برای فراموشی بردارد؟
با وجود آن که اکثر بیماران با این سوال که اکنون چه باید بکنم به سراغ ما می آیند، معمولا پاسخ من به آنها این است که هم اکنون در حال هدر دادن انرژی زیادی برای دوری از واقعیتِ مبهم، دردناک و اجتناب ناپذیر زندگی هستند. شاید درست تر این باشد که بپرسند چه کارهایی را انجام ندهند.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم، اگر همین الان برای فراموشی مرگ او دست و پا نزنی چه؟ آن وقت چه احساساتی خواهی داشت؟
این بار کمی صدایش جان گرفت و با اعتراض گفت:
این که چرا فرزند من باید بمیرد؟ چرا من؟ چرا من که تنها یک دختر داشتم؟ من تنها همین یکی را داشتم، تمام عمرم را برای پیشرفت و خوشحالی اش گذاشتم. بعد از ورشکست شدن همسرم روزهای سختی را گذراندیم، اما همه ی آن روزها تمام تلاشم را می کردم که به کلاس شنا، موسیقی و زبان نکیسا آسیبی نرسد!
عمارتی که سال ها با جانش ساخته بود حالا یک شبه جلوی چشم هایش، روی زانوانش ویران شده بود. حالا دیگر معنای از خود گذشتگی هایش چه بودند؟ معنای تمام لحظاتی که او در شرایط بحران مالی، از رفاه و آسایش خود صرف نظر کرده بود، تا شاهد رشد و لبخند نکیسا باشد؟
او گفت که از معنا تهی شده است. اما آیا پیش از نکیسا، او هرگز معنایی که متعلق به شخصِ خودش باشد داشته است؟
جلسه سوم
امروز جلسه ام با مَحیا، دختر جوانی که به خاطر اضافه وزن و پر خوری از جمع های دوستانه اجتناب می کرد، کمی طول کشید. با سرعتی بیشتر از آنچه ریتمِ معمول من است، مسائلی که در طول جلسه گذشته بود را برای او خلاصه کردم و جلسه را به اتمام رساندم.
لحظاتی منتظر ماندم تا مادرِ نکیسا وارد اتاق شد.
به او سلام کردم اما بغضی که گلویش را گرفته بود نگذاشت صدای سلام کردنش را بشنوم. بغض داشت، از آن بغض هایی که آدم سعی در پنهان کردن و خوردنش می کند. به من نگاه نمیکرد، نفسش را حبس کرده بود و در تلاشی بیهوده، سعی داشت تا عمقِ دردش را پنهان کند. دقایقی در سکوت گذشت. من میدانستم که در این لحظات، چیزی نگفتن و کاری نکردن، مرا در همدلی با غمِ او یاری میکند. نمی توانستم نکیسا را زنده، به او برگردانم اما می توانستم به او حق بدهم که هر زمان که بخواهد برای از دست دادن فرزندش غمگین باشد. تجربه ی هر چندباره ی غم موجب میشد تا با گذشت زمان بتواند فقدان فرزندش را در داستان زندگی خود جای دهد و در دلش برای نبود نکیسا جایی را باز کند.
در همین لحظات ذهنم به خاطره ای رفت که یکی از مراجعین قدیمی ام برایم تعریف می کرد.
او مادرش را در سانحه ی دلخراشی از دست داده بود. چند روز پس از مرگِ مادرش در حالی که به دلایلی، مراسم خاکسپاریِ او هنوز برگزار نشده بود، یکی از دوستانش به او تلفن کرده و گفته بود که دیگر گریه و زاری را کنار بگذارد و غذای محلی مورد علاقه اش را درست کند تا با هم بخورند. انگار دوستِ آن مراجعم دیگر تحمل دیدن غم او را نداشته و میخواسته حال و هوایش را عوض کند اما نادانسته به او احساس طرد و پذیرفته نشدن داده بود. یادم می آید گفت که پیامِ حرف او برای من این بود: من هنوز هم میخواهم با تو دوست باشم اما نه با غمی که در حال تجربه ی آن هستی.
ممکن است بسیاری از ما اینطور یاد گرفته باشیم که هنگام ناراحتیِ عزیزانمان باید کاری انجام دهیم تا این غم هر چه زود تر به پایان برسد. در حالی که توانایی دیدنِ غم عزیزانمان و همراهی با آنها در این غم، از بالاترین ظرفیت های انسانی است و خاصیت همدلی نیز همین است. اینکه هر بار با غمِ یکدیگر همراه میشویم، ظرفیت قلب ما به صورت همزمان و موازی برای تجربه غم بیشتر میشود و در نتیجه ی این همراهی، تسکین می یابیم. آیا میتوانیم هنگام سوگواری عزیزانمان سکوت کنیم، کنارشان بمانیم و آنها را با تمام غمی که دارند بپذیریم و دوست بداریم؟ آیا می توانیم احوالات ناخوشایند عزیزانمان را ببینیم و آنها را با تمام ناخوشایندی هایی که دارند در آغوش بگیریم؟
«آن دختر جوان را دیدم که از اتاق شما بیرون آمد و به مادرش که در انتظار او نشسته بود گفت مامان! من آماده ام بریم».
این ها را پوران گفت، مادرِ نکیسا. و مرا از کلاف بی پایان افکار، بیرون آورد.
مامان ! برایم گفت که چه قدر دلش برای این کلمه تنگ شده است. دو سالی میشد که کسی او را مامان صدا نکرده بود. و مَحیا امروز به او یادآوری کرد که تو دلتنگ شنیدن این کلمه هستی، دلتنگ شنیدنِ، مامان!
پوران حرف هایش را ادامه داد « هربار که در خیابان دختری هم سن و سال نکیسا میبینم که از مدرسه به سمت خانه باز می گردد، می گویم چرا این اتفاق باید برای من بیوفتد؟ چرا من؟»
گفتم: «انگار اصلا انتظارش را نداشتی که واقعیت، برای تو هم اتفاق بیوفتد…»
کمی تند رفته بودم و این را از حالت چهره اش میتوانستم دریافت کنم . حالا از این اتاق که داشت محلی امن برای سوگواری اش می شد کمی فاصله گرفته بود. ما باید آرام آرام به واقعیت نزدیک می شدیم. اما انگار با این حرفم واقعیتِ فقدان فرزندش را به صورتش کوبیده بودم. من نمیخواستم واقعیت را به صورتش بکوبم. می خواستم دست در دست هم به آرامی ادامه بدهیم تا زمانی که واقعیت، به خودی خود بر ما آشکار شود.
با نگاهی بی فروغ گفت: می فهمم که باید با این واقعیت رو به رو شوم.
گفتم: هر زمان که آمادگی اش را داشته باشی. شاید هنوز زمانش نرسیده باشد.
نمیدانم من هم از همان چیزی که بیمار از آن می ترسید (مواجهه با واقعیت)، ترسیده بودم که آن را به تعویق انداختم، یا این مسئله را با لحن تندی مطرح کرده بودم؟ درهر حال آنجا فرصت را مغتنم شمردم و غیر مستقیم حرفم را از او پس گرفتم و به او گفتم هر زمان که آمادگی اش را داشته باشد می تواند با این واقعیت مواجه شود.
او چندین بار در این جلسه از من پرسید که چرا این اتفاق باید برای او بیوفتد؟ اما کسی نمیدانست چرا! چرا او و چرا دیگری نه!؟
به او گفتم که فکر کردن به چراییِ اتفاق هایی که در زندگی مان می افتد ما را از اصلِ ماجرا دور می کند. ما با اعتراض می پرسیم چرا این اتفاق برای من افتاد تا احساساتی را که در نتیجه ی آن اتفاق رخ داده است را ، نبینیم. او با پرسیدن از «چراییِ مرگ نکیسا»، حواسش را از «مرگ نکیسا» پرت می کرد.
فقدان نکیسا تمام انتظارات او را زیر سوال برده بود. او انتظار داشت مرگ، به نوبت سراغشان می آمد، اول سراغ او و سپس فرزندش. او انتظار داشت که نکیسا در مراسم خاکسپاری او شرکت کند، نه او در مراسم خاکسپاری فرزندش. اما انگار مرگ التفاتی به انتظارات او نداشت. او از مرگ متوقع بود و انگار برای پوران، از دست دادن نکیسا تنها از دست دادن فرزندش نبود بلکه او می بایست همزمان امیدها و انتظاراتش را نیز به خاک می سپرد.
جلسه ی چهارم
به جست و جوی تو، کنار این رود اساطیری بارها و بارها چشم دوخته ام. خیابان های این شهر داغِ دلمرده را پا زده ام. گاهی وقت ها دخترانی را دیده ام که خواسته اند شبیه تو لباس تن کنند، به سان تو قدم بردارند، به مانند تو کفش بپوشند، شتابان به سمت شان خیز برداشته ام. آری وَهم، ادامه ی یک آبژه ی غایب است. آشناپنداری، امتداد یک دلبستگی عمیق است. تمثیل، کوششی برای بازآفرینی اسطوره هاست… هر هفته بی اغراق، تو را در خواب دیده ام. با پس زمینه ای آبی، با کفش های سرخ و با گیسوانی بلند…
وقتی وارد اتاق شد نفس نفس می زد. مسیر مطب را از ابتدای کوچه دویده بود تا به موقع به این جا برسد. می دانستم که جلسمان برایش اهمیت دارد و از این بابت خوشحال بودم. به او پیشنهاد کردم کمی آب بنوشد چرا که دقایقی فرصت لازم بود تا نفسی تازه کند.
خانه ی پوران در انتهای خیابانی بود که مدرسه ی دخترانه ای در آن قرار داشت. او هر روز که صدای زنگ تفریح مدرسه را می شنید به راحتی می توانست آنها را تماشا کند، نکیسا را میان جمع دخترانی که از خنده غش می کردند پیدا کند و او را با چشم هایش دنبال کند. البته که این ها با تجربه های توهم فرق داشتند زیرا ادراک او نیز این نبود که حقیقتا نکیسا را می بیند. او تنها دلش می خواست او را ببیند و درخواستِ شدید او برای دیدار مجدد با نکیسا، خود را این گونه نشان می داد. اینکه همه جا دنبال او می گشت گاهی پیدایش می کرد گاهی می دوید تا به او برسد، گاهی حتا از تاکسی پیاده می شد تا از نزدیک ببیند و اطمینان یابد آن دختری که در ایستگاه اتوبوس ایستاده، نکیسا نیست.
هر روز می توانم در راه آمدن به مطب، کسی شبیه او را پیدا کنم که چند قدم جلوتر یا آن سوی خیابان راه می رود. بعد می دوم به او می رسم نگاهش می کنم و ناامیدانه به مسیرم ادامه می دهم. هنوز هم گاهی صبح ها بلند می شوم، خود را بالای تختش می رسانم تا ببینم آیا او آنجاست؟ گاهی فکر می کنم دیوانه شده ام، انگار چیزی را گم کرده ام.
گم کردن… چیزی را گم کرده بود؟
گم کردن واژه ای بود که نویدِ پیدا کردن را نیز در خود به همراه داشت. اما پوران از دست داده بود. او در موقعیتِ “از دست دادن” قرار داشت. همه ی ما می دانیم که زمان می برد تا عادت کنیم به نبودن ها و از دست دادن ها. زمان می برد تا خودمان را با از دست دادن هایمان بشناسیم و با فقدان هایمان تعریف کنیم.
ما هرگز نمی توانیم افرادی که به ما نزدیک بوده اند را از تاریخ زندگی مان پاک کنیم، زیرا عشقِ ما به عزیزانی که از دست داده ایم، یک عشق همیشگی اما دگرگون شده است. ما واقعا نمی توانیم سال های زندگی مان و خاطرات مان با متوفی را از دست دهیم و وظیفه ی من به عنوان درمانگر این نبود که در رها کردن رابطه اش با نکیسا او را کمک کنم. بلکه برعکس، من باید به او کمک می کردم تا جایگاه مناسبی برای نکیسا در زندگی عاطفی اش پیدا کند. جایگاهی که در آن فضایی برای خودش و دیگران نیز اختصاص داده شود.
گفت:
احساس می کنم درونم خالی شده. دیگر هیچ چیزی ندارم. تهی شده ام، پوچِ پوچم.
_ چه طور نبودِ نکیسا تو را خالی کرد؟
_ خیلی برایش زحمت کشیدم. می خواستم دستش را بگیرم و به همه با افتخار بگویم، نکیسا دختر من است. قرار بود کنکور که داد پزشک بشود، پزشکی بخواند.
_ می خواستی دستش را بگیری و به او افتخار کنی، می خواستی افتخارات او را به همه بگویی؟
با بغض، سرش را به علامت تایید تکان داد.
گفتم:
انگار سالهاست خودت را ندیده ای، پشت نکیسا چه طور زنی هست؟
_ یک زن شکست خورده …
او می خواست شکست هایش را پشت نکیسا پنهان کند، اما مرگِ او این فرصت را به پوران نداد. در کار با مادران سوگواری که هویت شان را با مراقبت از دیگران تعریف می کنند زیاد دیده ام که داغ دیدگی نه تنها به معنای فقدان شخص مهمی ست، بلکه حس تهی شدن و گم گشتگی را نیز شامل می شود.
گاهی فکر می کنیم فرزند داشتن به معنای یک زندگی دوباره برای خودمان است. زندگی دوباره ای که بتوانیم دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم. اما غافلیم که زندگی دوباره ای وجود ندارد. به اشتباه فکر می کنیم که دستیابی فرزندان مان به چیزهایی که ما قبل ترها می خواستیم ،زخم های دل مان را خوب می کند.
آن روز، پوران از آرزوهایی گفت که برای نکیسا داشت، آرزوهایی که خیلی شبیه آرزوهای پوران برای خودش بود.
پوران تلاش زیادی کرده بود که پزشک بشود اما به خاطر شرایط سخت خانواده مجبور شده بود زود ازدواج کند و نهایتا توانست مدرک کارشناسی خود را در رشته ی پرستاری از یک دانشگاه متوسط دریافت کند.
قبل تر از آن خیلی دلش می خواست سه تار بزند، اما پدرش که مذهبی متعصبی بود مانع شده بود. در عوض وقتی پوران مادر شد، نکیسا را کلاس موسیقی ثبت نام کرد.
به اشتباه فکر می کرد موفقیت های فرزندش، زخم های دلش را خوب می کند. زخم هایی که پدرش سال ها پیش به او زده بود.
این ها همه حسرت های چندین و چند ساله ی او بودند که حالا سر باز کرده بود.
آنچه که فرآیند سوگواری پوران را پیچیده کرده بود همین بود. اینکه حالا دیگر نه می توانست حواسش را از حسرت های گذشته اش پرت کند و نه می توانست سال ها حسرت را یک جا و به یک باره، به یاد آورد.
در این جلسه درباره ی آرزوهایی که سال ها پیش ناکام مانده بود صحبت کردیم. درباره ی تمام شکست هایی که سعی کرده بود نادیده بگیرد.
او در موقعیت بسیار سختی قرار داشت. سالیان سال بود که خود را فراموش کرده بود و حالا کمک به او برای به یاد آوردنِ خود، فرآیندی بسیار دردناک و همراه با احساساتی پیچیده بود. چرا که تلخی ها و شکست ها نیز، بخش های بسیار مهمی از پوران بودند.
جلسه ی پنجم
مفهوم اشیاء ارتباطی اولین بار توسط وامیک ولکلن مطرح شد. اشیاء ارتباطی اشیایی سمبولیک (نمادین) هستند که بازماندگان نگهداری میکنند و ظاهراً این معنی را القا میکنند که از این طریق رابطه با متوفی حفظ میشود…
دستورالعمل مشخصی در ارتباط با این اشیاء وجود ندارد. هرچند در اکثر کتابها این گزینه که تنها برخی از اشیاء به جامانده به عنوان یادگاری در صندوقی جداگانه و در محلی خاص و دور از چشم نگه داشته شود، به عنوان بهترین راه معرفی میشود. از نظر من بسیار مهم است که فرد طی گذراندن چه پروسهای این کار را انجام دهد. اگر این مسئله بسیار زود هنگام از طرف خانواده یا آشنایان انجام شود، میتواند بسیار آسیبزا باشد؛ زیرا در نهایت اشیاء ارتباطی میتوانند موجب کم شدن اضطراب در فرد سوگوار بشود.
پوران گفت: لباسهایی که نکیسا آخرین بار برای رفتن به بیمارستان از تن در آورده بود هنوز همانجا است، روی دستۀ تخت. آنها را با عجله آنجا گذاشته بود با این امید که به خانه برمیگردد.
– یادت هست؟ اینکه چطور با عجله برای رفتن آماده میشد؟
– درد داشت، خیلی درد داشت. نمیتوانست تنهایی لباسهایش را عوض کند. من دست و پایم را گم کرده بودم و دنبال دفترچۀ بیمهاش بودم. وقتی به او رسیدم دیدم لباسش را از تن کنده و روی دستۀ تخت انداخته بود. آستینهای لباسش هنوز هم وارونه و درهم، از تخت آویزان است. هر روز که به اتاقش سر میزنم میببینم که چه قدر جای دستهایش در آنها خالی است.
پوران اتاق نکیسا را دستنخورده نگه داشته بود؛ یعنی درست همانطور که آخرین روز بود.
من پیشتر او را تشویق کرده بودم تا اشیاء ارتباطیاش را به جلسۀ درمان بیاورد؛ زیرا انجام این عمل میتوانست در تسهیل سوگواری به او تا حد زیادی کمک کند. او دفترچۀ خاطرات نکیسا که در آن خاطرات روزانهاش را مینوشت با خود به مطب آورده بود. پوران برایم یکی از نوشتههای نکیسا دربارۀ تولدش را میخواند اما وقتی به کلمۀ مامان رسید، دیگر بغض نگذاشت به صحبتهایش ادامه بدهد.
چشمهایش از اشک پر بود. دستهایش را مشت کرده بود و به مبل میکوبید.
– پرسیدم: عصبانی هستی که او فوت کرد؟
– گفت: چطور میتوانم عصبانی باشم که او مرد؟ او نمیخواست بمیرد، آخر مگر میشود از مرده هم عصبانی بود؟
– دستهایت این طور میگویند. میگویند که عصبانی هستی.
به دستهایش نگاه کرد؛ اما برای او اینکه از یک مرده عصبانی باشد، منصفانه به نظر نمیرسید. واقعیت این است که وقتی شخص محبوب ما میمیرد، احساس خشم بسیار طبیعی است. این خشم ناشی از درماندگی و ناکامی است که در طی درمان میبایست به سمت متوفی هدایت بشود. اگر خشم بر روی متوفی هدایت نشود، بر روی افراد دیگر یا اینکه به درون خود معطوف میشود.
پوران حق داشت که از نکیسا به خاطر اینکه او را در این دنیا تنها گذاشته بود، عصبانی باشد.
پوران گفت: احساس میکنم با آمدنم به این جا دارم او را فراموش میکنم. همین که حالم کمی بهتر میشود، احساس بدی دارم. انگار که او را فراموش کردهام و به راحتی دارم به زندگیام ادامه میدهم. وقتی به این فکر میکنم که او شاهد این ماجرا است، خجالت میکشم. عکسهای او را روی تمام دیوارهای خانه آویزان کردهام تا هر لحظه به یادش باشم. مبادا او را از یاد ببرم!
پوران داشت خود را مجازات میکرد. درست زمانی که قلب و ذهن او داشت میپذیرفت نکیسا برای همیشه رفته، خود را تنبیه میکرد. رویارویی با این ناتوانی، این که دخترش مرده و او مطلقاً هیچ کاری نمیتواند برای بازگرداندنش انجام دهد، بسیار سخت بود؛ بنابراین، ترجیح میداد کاری انجام بدهد؛ حتی اگر آن کار زجر دادن خودش باشد. پوران با تنبیه خود میتوانست ثابت کند که هنوز کاملاً ناتوان نشده و اوضاع تحت کنترل او است.
اما واقعیت جور دیگری است. واقعیت این است که بیشتر چیزهای این زندگی تحت کنترل و خواست ما نیستند؛ بیشتر چیزها مثل زندگی، مثل مرگ. برای التیام لازم بود پوران با جریان بهبود همراه بشود جای آنکه سیلی محکمتری از آنچه دنیا به او زده بود نثار خود کند. درست است که پوران نمیتوانست نکیسا را فراموش کند؛ اما دست کم میتوانست از تنبیه خود صرف نظر کند.
بیشتر بخوانید:
- غم در نهانخانه ی دل نشیند
- سندرم خستگی مزمن و ریشه های آن
- راهکار جادویی مقابله با افسردگی
- تله ی روانی به اسم نشخوار فکری
- با کنترلگری والدینمان چه کار می کنیم؟
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]
9 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
خیلی جالب بود. منتظر سری بعدی هم هستم. یه سبک متفاوته
ممنون، حتما ، انشالله هر ماه یک قسمت منتشر میشه🌻
چه زیبا نوشتی و چه زیبا جایگاه سکوت را در درمان توصیف کردی
ممنون صنم جان از لطف شماست🌹
با توصیفهای به جا و زیبا، اشتیاقم برای خوندن ادامهی داستان دو چندان شد 🌿
ممنون خوشحالم دوست داشتین. هر ماه یک جلسه از داستان منتشر خواهد شد🌹
بخشی که فراموش شده رو خیلی دوست داشتم بخشی که خودش رو فراموش کرده
خیلی زیبا مینویسید خانم شهامت منش
عالی نوشتید. متشکرم