من يک مراجعم: پر از احساس
تا حالا به کلینیک های روانشناسی سرزدین؟ با يه روانشناس ملاقاتي داشتين؟ خب احساس تون چی بوده؟
اگه براتون پیش اومده باشه که حتماً احساسات زیادی رو تجربه کردین. احتمالاً از لحظهای که تصمیم می گیرید تا برای گرفتن راهنمایی و کمک به متخصص روانشناس مراجعه کنی، کلی سوال میاد توی ذهنت.
اینکه یعنی اون چطور آدمیه؟ چه شکل و قیافه ای داره؟ اصلا مي تونه به من کمک کنه؟ همزمان با این سوالات احساساتی هم درونت روشن میشه، مثل امید به بهبودی. خب احتمالا لحظاتی هم که در مسیر هستی بهش فکر می کنی. وقتی وارد اتاق که میشی و درمانگرت رو می بینی ممکنه در نگاه اول ازش خوشت بیاد يا هم نه ممکنه بگي اين مي خواد به من کمک کنه؟!
من به عنوان یک مراجع قبل از ملاقات با درمانگرم کلی احساسات و سوالات و افکار مختلف رو با خودم به اتاق درمان مي برم و ممکنه در طی جلسات مختلف این احساسات و افکارم تغییر پیدا کنه.
دوستش داشتم
من از لحظهای که درمانگرم رو دیدم ازش خوشم اومد. هرچه از جلسه اول بیشتر می گذشت من بیشتر می خواستم ببینمش. تمام هفته رو روز شماری می کردم تا روز ملاقات هفتگي ام برسه، بعد از برگشت از کلینیک هم کلی راجع به این لحظات فکر می کردم. همون لحظاتی که من توی اون اتاق با تمام وجودم گریه می کردم و درد می کشیدم و اون با نگاهی پر از ابهام و مهربانی به من نگاه می کرد و من آرام تر می شدم.
آرام تر می شدم چون اون کسی نبود که قضاوتم کنه و بگه بسه دیگه گریه نکن! اتفاقا برعکس این اجازه رو داشتم تا زمانی که یکم آروم تر بشم گریه کنم. گاهی اوقات احساس می کردم دارم عاشقش میشم و نمی دونستم که باید این دوست داشتن رو چطوری بیان کنم. هر لحظه برای دیدنش دل تو دلم نبود و روم نميشد یا می ترسیدم که به زبان بیارمش.
نمي خواستم ببينمش
برخی اوقات هم ازش متنفر می شدم. نسبت بهش احساس خشم پیدا میکردم و برای فرار از این احساسات، جلسات رو یک در میان می رفتم. یه وقتایی اين احساس بهم دست می داد که اون نمی تونه منو بفهمه. من پر از درد و رنج بودم و اون با چهره اي آرام فقط بهم نگاه می کرد و گوش می داد. اما خب از لبخندها و نگاهش يه آرامشي هم پیدا میکردم. وقتی در طی جلسات مختلف بهم میگفت که من اينجام تا به تو کمک کنم، همش این سوال می اومد به ذهنم که مگه کمک پولیه؟ تو که می خوای بهم کمک کنی پس چرا ازم پول می گیری؟
یه وقتایی هم اصلاً دلم نمی خواست که ببینمش، چون اون مدام بهم فشار میآورد تا از رنج ها و دردهايي بگم که براي سالها اونهارو تو سياه چاله هاي وجودم ريخته بودم. اينکار کار خيلي سختي برام بود و من تو اون شرايط سخت وجودم یخ میکرد از اضطراب گفتن شون. نمی دونست که وقتی انگشتشو مي ذاشت رو زخمهای کهنه شدم، چقدر درد می کشیدم، جوری که انگار همون لحظه داشتم تجربش می کردم. گاهي هم در پایان وقت دلم نمي خواست اون جلسه تموم بشه و دوست داشتم وقت بیشتری بهم بده، دلم می خواست بیشتر گریه کنم تا شاید اندکي از رنج روی دوشم کم کنم.
شايد برای هر کدوم از شمایی که الان داری این مقاله رو می خونی این احساسات در طول جلسه درمان پیش اومده باشه. اما فکر می کنی راهکار چیه؟ چطور باید با این احساسات ضد و نقیض کنار اومد؟
راهکار چيه؟
اینه که اول به اين احساسات آگاه باشی و اجازه بروز به اونهارو بدی. در مرحله بعدی حتما این عواطف و افکار رو با درمانگرت در میون بزاری و در مورد اونها صحبت کنی تا با کمک درمانگر بتونی باهاشون کنار بیایی.
بیشتر بخوانید:
دیدگاهتان را بنویسید