گریز از اضطراب مرگ
برای انسان تصور این که زمان در جریان باشد و روز و شب از پی هم بگذرد اما ناقوس مرگ و نیستیِ او به ناگاه به صدا درآید، دردناک است. انسان دوست دارد به بازیگری دائمی در نمایش نامه ای طویل از داستان زندگانی خویش بَدَل شود. انسان از این که وجود داشتنش تهدید شود می ترسد و ازهر آن چه موجودیتش را به خطر بیاندازد هراسان است. او از فنا و نیستی و نبودن گریزان است و حتی دلش نمی خواهد برای او اتفاقی رخ دهد یا زندگیش در مسیری قرار بگیرد که مجبور شود حتی برای زمانی هر چند کوتاه از مرگ بترسد. به همین دلیل است که اغلب انسان ها اضطراب مرگ و ترسیدن از مرگ را همنشین افرادی خاص با خصوصیات و شرایطی ویژه می دانند.
اغلب پنداشته می شود که مثلا پیرمرد همسایه که سال های زیادی از زندگیش می گذرد یا همسر نانوای محله که اخیرا گفته می شود به بیماری خطرناک و کشنده مبتلا شده است یا مردمانی در فلان منطقه یا فلان کشور که با شرایط یا حادثه ای خاص نظیر جنگ مواجه شده اند باید از نزدیک شدن مرگ و نیستی بترسند و مضطرب شوند. در واقع بسیاری از افراد پذیرفته اند که ترس از مرگ به موقعیت های نابسامان و بغرنج تعلق دارد و هر فرد تا با حادثه ای نا گوار رودررو نشود با اضطراب و ترس از مردن بیگانه بوده و با آن فرسنگ ها فاصله دارد.
ترس از فنا، همنشین همیشگی انسان
شاید مطرح کردن این حرف دشوار و سهمگین باشد که اضطراب مرگ و ترس از زوال ازهمان ابتدای زندگی با هر انسانی همراه است؛ یعنی هرزمان که انسانی متولد می شود ترس از نیستی و فنا نیز در همان زمان با او متولد می شود و درست از همان زمان تلاش انسان برای وجود داشتن نیز آغاز می شود. این ترس و اضطراب در سراسرحیات هر فرد ادامه می یابد و هر چند در دوره های مختلف زندگانی هر انسان و بسته به موقعیت های متفاوت دچار فراز و فرود می شود، اما هرگز از بین نمی رود و همراه انسان باقی خواهد ماند.
تولد هم زمانِ هر فرد و اضطرابِ مرگ مربوط به او و زندگانیش شاید به این دلیل برای انسان ناخوشایند باشد که او داشتن اضطراب مرگ را چیزی نابهنجار و کاملا منفی می پندارد و آن را مخصوص دسته ای خاص و جداگانه از افراد که در شرایطی محدودکننده و ناگوار قرار گرفته اند و اقلیت از افراد هستند که از اکثریت انسان ها متمایز شده اند می دانند و این اضطراب را مغایر با زیستن و ادامه ی حیاط تلقّی می کنند و در واقع ترسیدن از فنا را با خود فنا و مرگ، یکی و مساوی می انگارند.
انسان، سکان دار هدایت کشتی اضطراب مرگ
آن چه در ابتدای امر لازم است بدانیم این مطلب است که اضطراب مرگ یک چیز محدود کننده نیست که به آدمی تحمیل شده باشد، گر چه تمام انسان ها از مرگ می ترسند و از این نظر با هم اشتراک دارند و داشتن آن طبیعی به نظر می رسد. ولی میزان برخورداری از این ترس و چگونگی برخورد انسان با آن مشکل زا یا مفید بودن آن را تعیین می کند و این اضطراب به مانند خمیر مایه ای است که انسان ها می توانند مطابق میل خود به آن شکل بدهند؛ شبیه نُت های موسیقی که هر فردی می تواند به سلیقه ی خود آهنگی متفاوت با آنها بنوازد.
هرانسانی برای کاهش یا جهت دادن به این اضطراب راهی را بر می گزیند؛ یکی به جمع آوری ثروت می پردازد، دیگری در پی کسب علم می رود، یکی می خواهد به پدیده و اعجوبه ای تبدیل شود که تحسین و توجه بقیه ی افراد را بر انگیزد و دیگری درتلاش برای خلق اثری هنری است، یکی می کوشد که شاگردانی شایسته تربیت کند و دیگری ماندگاری خویش را در پرورش فرزندی موفق و برجسته می داند. اما دراین میان افرادی نیز وجود دارند که خود را مغلوب اضطراب مرگ دانسته و سکان هدایت کشتی زندگانی خویش را به طور کامل به این اضطراب می سپارند.
«دلبستگی»، برای مطالعه در این مورد، اینجا کلیک کنید.
دیدگاهتان را بنویسید