حساس اما به ظاهربی اعتنا!!!(روایتی از دودیدگاه مختلف)بخش اول
برداشت یک
درباره ی من(پویا)

روز اول دانشگاه بود، خوشحال بودم که با مفاهیم جدیدی آشنا میشم. وارد کلاس شدم بچه ها گروه به گروه نشسته بودن با هم گپ می زدن.اصلا برام مهم نبود.چه اهمیتی داره که بقیه چی میگن یا چرا فلان آدم اینکارو کرد.
همیشه کار کردن با سیستم ها و قطعات برای من جذاب ترین موضوعی بوده که می شناسم.شاید تنها شاهکاری که از انسان می شناسم…

کلاس که تموم میشه با سرعت به سمت کتاب های دوست داشتنی که توی کتابخونه هستن حرکت می کنم. …کتاب بهترین دوست من هست. نویسنده با تو حرف می زنه اما نمی تونه اذیتت کنه،سرت غر بزنه یا ناراحتت کنه. فقط می تونه بهت یاد بده….

سکانس کلاس
کلاس بعدی شروع شد. استاد یک مسئله سخت رو تخته نوشت. وقتی میگم سخت برای من نیست برای بچه ها است. چون همه فقط به تخته خیره بودن…دستم رو بالا بردم تا حلش کنم خیلی هم سخت نبود..

وقتی استاد دید که درست حل کردم. کلی ازم تعریف کرد خوشحال شدم اما چرا باید بگم خوشحال شدم یا حتی نشون بدم تا دفعه بعد که نتونستم مسئله ای حل کنم منو ناراحت کنه که چرا نتونستی ….
اصولا خوبه آدم وابسته به حرف کسی نباشه…اینجوری وقتی کسی برات مهم نباشه چه طور می تونه اذیتت کنه ……هیچ وقت!!!!!!!!!
این تاکتیک من همیشه من رو به سمت موفقیت سوق میده بی وقفه…..بدون اینکه کسی مانع کارم بشه یا درگیر کسی باشم
ماجرای پروژه
پروژه ای رو استادم قراره شروع کنه و از بچه ها خواست که نظرات و ایده ها رو در قالب یک نقشه سیستم بهش تحویل بدن. ساعت ها روی این طرح کار کردم بی نظیر بود هیچ نقصی نداشت.
رفتم تا این طرح رو تحویل بدم قبل از رسیدن به اونجا صدای همکلاسی هام که پشت سرم حرکت می کردن رو می شنیدم به یکی از دوستام توی دانشگاه آکسفورد دادم تا برام نقشه و طرحش رو بکشه بی نظیره طرح ها رو همزمان تحویل دادیم.
روز بعد توی آزمایشگاه همکلاسیم به عنوان دستیار استاد توی این پروژه معرفی شد.خیلی ناراحت بودم. چه طور استادم تونست همچین کاری بکنه؟ و من رو انتخاب نکنه!!!! ..
. بغض تمام گلوم رو گرفته بود که دوست داشتم زمان رو متوقف کنم تا سریعتر از اون آزمایشگاه لعنتی محو بشم تا برای همیشه دانشجوی مکانیک نباشم.
اما خودم رو جمع و جور کردم به دفتر استادم رفتم
خیلی شلوغ بود هر کس یک چیزی می گفت استاد به من اشاره کرد تا حرف بزنم گفتم طرحم بی نظیر بوده و ساعت ها روش کار کردم استاد تایید کرد و گفت اما…
تلفن زنگ خورد…
درون ذهن من(پویا)
و همهمه ی دیگه ای اتاق رو گرفت …توی ذهنم داشتم تمام احتمالات همه ی اما های ممکن رو می سنجیدم
اما به درد من نمی خوره…اما کار ما چیز دیگه ای هست …اما دفعه بعد احتمالا بهتر میشه …
هر چی فکر می کردم به احتمال ۹۹ درصد جمله ی بعد اما نمی تونه خوب باشه یعنی من تحملشو ندارم.
توی چهره اش یک تردیدی بود علاوه بر اون به نظر چندان هم مهم نبود…
بی سر وصدا اونجا رو ترک کردم قبل از اینکه بخواد چیزی بگه تحمل این حرف رو ندارم اینکه بخواد بگه به درد کاری نمی خورم یا مثل کسایی که توی شرکت استخدام کاری می کنن تصنعی میگن متاسفم عین ربات هایی می مونن که فقط تلاش می کنن خوب باشن.
از همه شون متنفرم هیچ علاقه ای به طرح شون یا پروژه شون ندارم …..
برداشت دو
اولین روز دانشگاه من
روز اول دانشگاه بود در کلاس رو که باز کردم دانشجو های متفاوتی رو دیدم که از نقاط مختلفی به این دانشگاه اومدن برای من جالب بود چهره ها و حتی لهجه ها و اخلاق هر کدوم جذابیت خاصی به کل کلاس میدادن.
بازم یک نفر دیگه…این آدم خیلی عجیب به نظر می اومد چون حتی نگاهی به ما هم نکرد خیلی سریع کتاب هاشو باز کرد و به اونها نگاه می کرد بعدا که خودمونو معرفی کردیم فهمیدم اسمش پویا هست. کلاس که تموم شد بلافاصله کتاب هاشو برداشت و رفت ما حتی نتونستیم باهاش حرف بزنیم.
اولین کاری که کردم این بود که به سرعت تمام بخش های دانشکده اتاق اساتیدو یا هر بخش دیگه ای رو بهش سر زدم …
سکانس کلاس
کلاس که شروع شد استاد یک مسئله ی سختی روی تخته نوشت هممون مبهوت بودیم تا اینکه پویا حلش کرد.
آفرین پویا عالیه ….عجب مغزی داره کلی با نگاهمون تشویقش کردیم. با اینکه دکتر احمدی به سختی از کسی تعریف می کرد ولی این غیر قابل انکار بود.
اما پویا مثل یک چوب خشک فقط روی صندلیش نشست محمد می گفت این آدما زیادی مغرور هستن. فکر می کنن کسی هستن واسه خودشون…ولی من اینطوری فکر نمی کردم..شاید…….
ارتباط من و پویا
راستش بار ها تلاش کردم سر صحبت رو باهاش باز کنم اما نشد. یک جواب کوتاه میداد و بعد دوباره به کتابش نگاه می کرد…به نظر خجالتی نمی اومد چون از ما نمی ترسید خیلی خوب هم حرف می زد یا نظر میداد.
فقط نمی تونستی بفهمی خوشحاله یا نه…الان عصبانی هست یا اینکه غمگینه هیچ کدوم رو نمی فهمیدی همیشه صورتش بی روح بود.
و اما داستان پروژه
قرار بود پروژه ای انجام بدیم تا کسانی که طرحشون انتخاب میشه دستیار استاد بشن. از تمام دوستانم که می تونستن کمک کنن کمک گرفتم. بلاخره هم موفق شدم. ودستیار هم شدم.
برای توضیحات تکمیلی توی اتاق استاد بودیم که پویا هم اومد…نمی دونم برای چه کاری.ولی داشت توضیح می داد که خیلی خوب کار کرده که تلفن استاد زنگ خورد…
داشتم با بچه ها صحبت می کردم که نفهمیدم چی شد دیگه ندیدمش
استاد گفت برای یک پروژه ی خیلی بهتری انتخابش کردم چرا نیست ؟؟؟
ما هم جوابی نداشتیم …….
یک جرقه توی ذهنم ایجاد شد که اون از من خیلی باهوش تر ودقیق تر هست ولی چرا اینطوری برخورد می کنه هر وقت باهاش حرف می زنه کوتاه جواب میده تعریف می کنی ذوق نمی کنه
یا توی بحث گروهی مون شرکت نمی کنه اصلا دوستی نداره صورتش بی روح هست وکلی سوال دیگه که جوابی برای اون پیدا نمی کردم ؟؟؟!!!!!
و اما درباره ی پویا
سوالاتی که توی ذهن هم کلاسی پویا ایجاد شده کاملا درست و به جا هست.
من در این پست قراره درباره ی کسانی بنویسم که مانند پویا به نظر سرد و بی روح میان دوستی ندارن و به سختی با کسی ارتباط برقرار می کنن.
طبق ملاک های روانپزشکان افرادی که شبیه پویا هستن به اختلال شخصیت اسکیزوئید مبتلا هستن.
ولی یادمون باشه که اختلال شخصیت، یک طیف هست و افرادی ممکنه وجود داشته باشن که بدتر از پویا یا حتی بهتر از او باشن.
ادامه دارد……
و یک سوال از شمایی که این متن رو می خونید به نظرتون افرادی مثل پویا از این رابطه های نزدیک خوشش نمیاد یا قابلیت تغییر رو داره؟
از تجربه تون در ارتباط با این افراد لطفا برای من بنویسید.
برای مطالعه در مورد شخصیت وابسته، اینجا را کلیک کنید.

سلام، به این قشنگی توصیف کردید اونوفت این چه پایانی بود برای این متن؟ 😭منتظر راهکار بودم
سلام….خیلی خوشحالم دوست داشتین منتظر نوشته های بعدی این متن باشید.
سلام. لطفا در صورت امکان با من مکاتبه داشته باشید. چون من میخواهم برای نویسندگی از شما کمک بگیرم. از قلم شما خیلی خوشم آمده است.
ممنون
درود بر شما
خوشحالم که از سبک نوشتن این مقاله لذت بردین.
در صورتی که راهنمایی در این خصوص لازم داشتین می تونید از طریق ایمیل زیر با من در ارتباط باشین.
موفق باشید.
ztamiminezhad@gmail.com