داستان تکرار زندان عشق…
اولین باری که با هم قرار گذاشتیم توی یه کافه وسط شهر تا میون شلوغیهای هفت تیر همدیگه رو ببینیم یه جوری تماشام میکرد انگار یه ملکهی بینقص بودم. فرشتهای که مثل و مانندی نداره. اون قدر قشنگ ستایش میکرد زیبایی و به قول خودش معصومیتم رو که دلم میخواست دنیا همون جا متوقف بشه و من بمونم با این تصویر بینظیری که همیشه انگار یه جایی از دل و ذهنم مونده بود کسی این جوری منو ببینه… همیشه با خودم فکر میکردم یعنی عشق واقعی وجود داره؟
یا فقط تو رمانها میشه ردپاش رو پیدا کرد؟!!!
فانتزی های عاشقانه
آیا عاشقی واقعی وجود داره؟
کسی که به چشمش زیبایی مطلق باشی و ایراداتت رو نبینه. ایرادات و نقصهایی که همه دیدن و سالها نه یه بار صدها بار به روت آوردن و سرزنشت کردن به خاطرشون…یه عشق رمانتیک… همونی که همیشه تو رویاهام زندگیش کردم.
اون لحظهها برام شبیه خواب بود به زیبایی یه رویا…
نه شبیه خواب نبود. راستش حالا میدونم خود خود خواب بود.
ورق برگشت
نمیدونم خواب بودم، مست بودم یا اون هیپنوتیزم کردن بلد بود. هر چی بود، فقط همون موقع بود و نهایتش یه هفته بعدش وقتی که انگار دیگه مطمئن شده بود تسخیرم کرده، دوستش دارم و به دستم آورده… طولی نکشید که ورق برگشت و از خواب پریدم با این تفاوت که حتی از خواب پریدنم هم توی خواب بود. هر چه قدر تلاش میکردم خودم رو از اون باتلاق بیرون بکشم بیشتر غرق میشدم و هر چه قدر تلاش میکردم فریاد بزنم درست شبیه خواب هام کسی صدام رو نمیشنید.
انگار صدایی نداشتم.
من نمیتونستم از اون خواب بیدار شم.
اون شهوت به دست آوردن من رو داشت و من شهوت تصویری از خودم که اون اوایل بهم نشون داده بود. من عطش باور کردن این تصویر رو داشتم تا دور شم از تصویر پر از نقص خودم.
من شهوت خواستنی بودنی رو داشتم و تمنای چیزی رو میکردم که تمام عمر براش دست و پا میزدم و حالا فهمیدم با این دست و پا زدنها فقط هر بار بیش از قبل غرق میشدم…
رو به رویی نارسیسیم و وابسته
یه هفته از اون قرار گذشت و سر موضوعی بحثمون شد.
ازم چیزی رو میخواست که هیچ جوره نمیتونستم انجامش بدم. با کلی ترس نه گفتم… هرچند سعی کردم جوری بگم که ناراحتش نکنم اما تلاش من فایدهای نداشت. اولش سعی کرد هر جوری شده با زبون نرم و دلفریب همیشگیش راضیم کنه. وقتی دید مقاومت کردم و یک کلام روی حرفم ایستادم و رد کردم خواستش رو انگار آتیششزده باشم عصبانی شد و شروع کرد به تحقیر و هر چی از دهنش دراومد نثارم کرد و بعد هم گفت میدونستم لیاقت من و عشق ام رو نداری. حیف من که دوستت داشتم.
همون موقع دنیا روی سرم آوار شد. ترسیده بودم و با تمام وجودم زار میزدم. دائم توی سرم فریاد میزدم چه اتفاقی افتاد، چی کار کردی… چرا اینجوری شد. بدتر از همه این بود که دائم با خودم میگفتم واقعاً متأسفم برات!!!! کسی که عاشقت بود رو به راحتی آب خوردنی از دست دادی. دیگه هیچ چیز نداری…
هرچی اون تحقیرم کرده بود چندتا گذاشتم روش و نثار خودم کردم که آره لیاقتش رو نداشتی و گرنه حالا میمردی انقدر یک دنده و لجباز نبودی و راه میومدی؟
آخرم فرداش رفتم و ازش عذرخواهی کردم. اما راضی نمیشد، میگفت اگه راست میگی و پشیمونی قبول کن و خواستم رو برآورده کن.
خب انتظار داری چی بشه بعدش؟
معلومه که قبول کردم. قبول کردم تا به خودم و خودش ثابت کنم لیاقت عشق اش رو دارم.
چه حالی داشتی اون روزا؟
داستان به همین منوال گذشت و هر بار اگه اوضاع وفق مرادش بود من ملکهی دربارش بودم و وقتی ذرهای مخالفت اتفاق میافتاد، من بودم که روی زمین افتاده و لگد مال میشه با سیلی از تحقیر و توهین و تهش میدیدم که هیچ نیستم.
یک سال موندم توی رابطهای که یک روز ملکهی دربار پادشاهش بودم و روز دیگه درست شبیه یه وسیله مثلاً دسته کلیدش بودم….
هر موقع نیاز داشت عاشقانه بود و دیوانه وار ستایشم میکرد و هر وقت سرش گرم خودش و کارش بود، هیچ نبودم… اصلاً انگار نامرئی بودم.
ظهر دعوامون میشد و لهم میکرد، شب برمی گشت سراغم با یه دسته گل و کادو و باز میشد همون مردی که عاشقش بودم نفسم قطع بود تا دوباره بهم گوشه چشمی بندازه… قربون صدقم میرفت و بعد ازم میخواست همه چیز رو فراموش کنم.
عذرخواهی؟ نه هرگز عذرخواهی نمیکرد. گل رو بهم میداد و میگفت زندگی رو جهنم نکن به دوتامون، تو دعوا که حلوا پخش نمیکنن. یکی گفتی یکی جواب شنیدی، بیخیال بابا انقدر کینهای نباش. زندگی ارزشش رو نداره… من دوستت دارم و همه کار برات کردم قدرشناس باش…
خواسته هاش هم خواسته نبود که دستور بود و امر همایونی…
من قدرتی نداشتم جز بله قربان گویی…
منی انگار وجود نداشت. من وجود داشتم اما نبودم… من هرگز دیده نمیشدم.
این اواخر تبدیل شدم به یه موجود لمس و بیحس که شبها بدون هیچ احساسی در بدن فقط اشک میریزه… دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. دوست داشتم شب بخوابم و صبح چشم باز نکنم رو به کابوسی که تمومی نداره.
در روایت بالا چه می گذشت؟
دوست من داستانی که روایت شد ممکنه برای خیلی از ماها آشنا باشه، به نوعی تجربش کرده باشیم یا اطرافمون دیده و شنیده باشیم.
گیر افتادن در ارتباطی آسیب زا، نشانه و آلارم هشدار مهمی برای ماست.
جدا از اینکه بدونیم افراد آسیب رسون چه خصوصیاتی دارن و چه جوری میتونیم بشناسیمشون و دوری کنیم از ارتباط با این افراد که در خلال روایت به صورت ضمنی بهشون اشاره شد.
یا اینکه چه تعریفی از عشق درسته و چه ارتباطی سالم تلقی میشه تا سعی کنیم رابطه و عشقی سالم رو بخوایم و رقم بزنیم لازمه خودمون رو بشناسیم و الگوی دلبستگی مون رو بررسی کنیم.
چه اتفاقی در روانمون میافته؟
لازمه نسبت به الگوهای ارتباطی خودمون آگاه باشیم و بدونیم چه اتفاقی میافته در روانمون که دائماً جذب افرادی آسیب رسون میشم و وابسته و مطیع رفتار میکنیم و نمیتونیم از این ارتباطات بیرون بیایم و خواسته هامون رو قاطعانه و با صراحت بیان کنیم.
چه ترسها و گرههایی توی روانمون ما رو جایی در تاریکی ناهشیارمون قفل کرده و اجازهی پیشروی به سمت شکل دادن و تجربهی ارتباطی سالم و عشقی حقیقی نمیده.
گاهی گرههایی در وجود ما هست که در ناهشیار ما تثبیت شده. گذشته و آسیب هایی در وجودمون رخنه کرده که روزی خواستیم روشون سرپوش بذاریم و فراموششون کنیم چون درد زیادی برامون به همراه داشتن. دردهایی که روزگاری توان تحملشون رو نداشتیم.
خواستیم فراموش کنیم اما این اتفاق نیافته و اون درد دیده نشده و مدفون در ناهشیارمون سعی داره هر بار توجه ما رو به خودش جلب کنه. چه طور؟
با الگویی آشنا از آسیب که در ما شکل گرفته.
چرا گرفتار این الگوی تکراری میشیم؟
ناهشیار ما هر بار با پیدا کردن اون الگو در دنیای بیرون با شکل دادن ارتباط با آدمهایی که اون الگوی آسیب رو برامون تکرار میکنن سعی داره بهمون یادآوری کنه که چیزی وجود داره و تا به یادش نیاریم و تجربش نکنیم تمام نمیشه.
الگوی آسیب زایی که در دوران رشدمون شکل گرفته و صرف اینکه آشنا هستند جذبشون میشیم و برای بارها توی تله شون میافتیم و انتخابشون میکنیم.
انگار هر بار تلاش میکنیم تکرار کنیم تجربهی آسیب زای گذشتمون رو به این امید که این بار دیگه اون اتفاق نمیافته و این بار نتیجهی متفاوتی رقم میخوره. این بار دیگه همه چیز خوب پیش میره و به هدفمون میرسیم و بالاخره میتونیم آسیبی که در وجودمون حل شده اما تموم نشده، وجود داره، زنده اس و نفس میکشه رو فراموش کنیم.
یه جور اجبار به تکرار به هدف دستیابی به نتیجهای متفاوت و خوب، نتیجهای که کنترل داریم بهش و دیگه اجازه نمیدیم آزارمون بده.
پس چرا هر بار خسته ترم
اما متأسفانه هر بار خستهتر از قبل ناامید میشیم و میبینیم داریم در باتلاق این اجبار غرق میشیم و نتیجه هر بار تکرار همون آسیب قدیمی و تازه شدن همون زخم قدیمیه… هیچ چیز تغییر نمیکنه.
گذشتهی دردناک و مدفون شده در ناهشیار رو تا به یاد نیاریم و تجربش نکنیم تمام نمیشه…
تا الگوی آسیب زا رو نبینیم و بهش آگاه نشیم مدام تکرار میشه… ما رنج رو ادامه میدیم…
ما هر بار ارتباطی آسیب زا و پارتنری آزارگر رو انتخاب خواهیم کرد و این رنج تمومی نداره مگر اینکه گذشته رو به یاد بیاریم و الگوی مخرب رو شناسایی کنیم.
اتاق درمان امنگاهی برای تجربه و ترمیم
و حقیقت اینه که حل و فصل گذشته، شناخت گرهها و آشنایی و آگاهی از الگوهای آسیب زای ما جز در ارتباطی امن و جز در اتاق درمان، به کمک درمانگری امن اتفاق نمیافته.
ما در ارتباط آسیب دیدیم و ناامنی رو تجربه کردیم پس لازم داریم در ارتباط هم ترمیم بشیم و امنیت رو دریافت کنیم.
در روال تجربه ی اتاق درمان به چه میرسیم؟
مهمه بدونیم تصوراتمون از عشق ، رابطه و خودمون تا چه حد به واقعیت نزدیکه و چه قدر درگیر فانتزیهای ماست.
فانتزیهای ما میتونن در ذهنمون وجود داشته باشن اما مهمه بتونیم از واقعیت تمیزشون بدیم و با این ناکامی روبه رو بشیم و تحملش کنیم که قرار نیست فانتزیهای ما تماماً به واقعیت تبدیل بشن و ما اونها رو زندگی کنیم.
مهمه حواسمون باشه که آدمهای دنیای واقعی نه خوب مطلق هستند و نه بد مطلق.
لازمه بپذیریم ما مجموعهای از نقایص و خوبیها هستیم به صورت یک کل یکپارچه و شرمگین نباشین از نقایصمون که ذاتی وجود انسانی ما هستند.
اگر خودمون به این پذیرش یکپارچه از خودمون برسیم، لازم نداریم از شرم ندیدن بخشهای بدمون فقط و فقط ستایش بشنویم از بخشهای خوبمون.
یادمون باشه کسی که ما رو به صورت یک کل یکپارچه نمیبینه و یک روز تنها خوبی مطلق ما رو میبینه، میتونه روز دیگه چشم ببنده به خوبیهای ما و همهی اونها رو فراموش کنه و فقط نقایص، بدیها و ایرادات رو ببینه و اگه برای خوبی مطلق بودنمون ستایشمون کرده حالا با نفرت تمام تحقیرمون کنه برای بدیها و نقص هامون.
ما آدمها در لحظه نه خوبی مطلق و نه بدی و نقص مطلق هستیم بلکه مجموعهای هستیم از تمام ویژگیهای انسانی.
انسان موجودی خاکستری
هیچ کدوم از ما نه سیاهی مطلقیم نه سفیدی مطلق.
دوست من همهی ما لازم داریم با خود یکپارچمون به صلحی درونی برسیم تا احتیاج نداشته باشیم فقط خوبی مطلق باشیم و از نقایصمون شرمگین باشیم تا آدمی رو هم جذب کنیم که ما رو پاره پاره میبینه. یک روز یک تکه خوبی بار دیگه تکهای بدی مطلق.
باید به صلحی با این یکپارچگی وجودی رسیده باشیم تا پارتنری رو هم جذب کنیم تا ما رو یکپارچه ببینه و بپذیره با تمام خوبیها و بدیها و نقص هامون.
و این صلح رقم نمیخوره جز در اتاق درمان و ارتباطی امن با درمانگری امن.
عشق چیه و عاشق کیه؟
بنابراین اگه از من بپرسی عشق چیه و عاشق کیه میگم:
عشق آن است و عاشق آنی اگر
صبورانه یکپارچه ببینیش
صبورانه یکپارچه بخواهیش
و صبورانه یکپارچه کافی بدانیش…
آن که تکه پارههایت را میبیند و میخواهد عاشق نه، هوسران است…
هر بار پارهای از تو را دیوانهوار خواهند خواست…
چنان که تقدیمشان کنی، الههی درباری و چنان که فرمان نبری، خائنی به امنیت دربار همایونی…
فرق عشق و هوس در یکپارچگی است.
و یکپارچگی همه چیز است اگر بدانیش…
بیشتر بخوانید:
- عشق یا کنترلگری در رابطه
- یک قربانی هستیم یا عشقی اصیل را تجربه میکنیم؟
- عشقم رفته با یکی دیگه؛ چیکار کنم؟
- عشق و سکس
- ناقص سازی جنسی زنان در فیلم گل صحرا