می ترسم از دستش بدم
رابطه ؛ وقتي اين کلمه را مي شنويد چه احساسي يا چه احساساتي درون تان زنده مي شود؟ ترس؟ عشق؟ گناه؟ يا تنفر؟ شايد هم ترس از دست دادن آن…
شده وارد رابطه اي شويد و بعد از گذشت مدتي با وجود اين که احساس خوبي نسبت به آن رابطه داريد اما باز هم صدايي درون تان نجوا کند که، مراقب باش او را از دست ندي! ولت نکنه؟ کاري نکني تا ترکت کنه!؟ ممکن است براي شما هم پيش آمده باشد و هر لحظه از اين بترسيد که “نکند يک روز ديگر او را نداشته باشم”. بعد اين احساس مزخرف عين خوره به جان تان بيفتد و قدرت فکر کردن و تجربه احساسات مثبت درون آن رابطه را از شما بگيرد؟ شايد براي تان سوال باشد که چه شد اين طوري شدم؟ چه کاري بايد براي خودم انجام دهم؟
تنهايي به خودي خود مي تواند دردناک نباشد، اما وقتي با احساس طرد شدن و از دست دادن همراه شود، آن وقت بدل به رنج آدمي مي شود و ترس از آن مي تواند ايجاد کننده هر رفتاري در ما باشد.
اما چرا ما چنين احساسي را تجربه مي کنيم و ريشه آن به کجا باز مي گردد؟
زماني که ما دوران کودکي و پس از آن را مي گذرانديم، نيازمند کمک و ياري اطرافيان مان بوديم تا احتياجات خويش را برآورده کنيم. نياز به تغذيه و دوست داشته شدن و مورد توجه بودن، مي توانند از جمله آن نيازها باشند. حال مشکل از همين جا آغاز مي شود. وقتي من به عنوان کودکي که نياز به “مورد توجه واقع شدن و امنيت” از طرف والدينم را دارم و اين نيازها با کيفيت مناسبي برآورده نشوند، به جاي “ايمني، عدم امنيت و به جاي مورد توجه بودن با نگاه هاي سرد و خشک مادر رو به رو شوم” آن وقت الگويي از رابطه در نهان ذهن من شکل مي گيرد که احساس “عدم امنيت” را تجربه مي کنم و مدام براي گريز از احساس عدم امنيت خود و کسب توجه بيشتر، ديگران را به هر ترفندي نزديک خويش نگه مي دارم.
همچنين اگر در طول رشد و در رابطه با ديگر افراد مهم زندگي ام مورد طرد واقع شوم و احساسي از ايمني را تجربه نکنم، اين الگو در ذهن من نيرومند مي شود. حال وقتي چنين روابطي را تجربه کرده باشم که در آن ها چه به شکل مستقيم و غير مستقيم احساس کنم که درحال طرد شدن هستم و نتوانم حسي از امنيت را تجربه کنم، آن وقت يک الگويي از رابطه در من به وجود مي آيد به نام ترس از دست دادن. گويي من در اين شکل از رابطه به دنبال توجهي گم شده مي گردم.
حال به نظر شما من در روابط آينده بزرگسالي خود چگونه رفتار خواهم کرد؟ درست حدس زديد، وارد هر رابطه اي که مي شوم مي ترسم آن فرد را از دست بدهم به گونه اي که اين ترس از دست دادن وجودم را فرا مي گيرد و نمي توانم احساسي از امنيت را در خود تجربه کنم.
ممکن است به اين شکل رفتار کنم:
آن قدر به صورت افراطي به آدم ها مي چسبم تا دلشان را بزنم. هر لحظه بايد بدانم که همسرم کجاست، چه کاري انجام مي دهد، چرا به من زنگ نمي زند؟ چرا جواب تلفنم را نمي دهد؟ و ممکن است اسمش را هم بگذاريم حساسيت يا عشق زياد.
بايد اميدتان را کور کنم و بگويم که نه اين طور نيست، اين فقط احساسي است از عدم امنيت و ترس از دست دادن که ما را به طرف رفتاري وابسته سوق مي دهد. شايد خودتان هم بعضي اوقات از چنين رفتارهايي تعجب کنيد. به قول آن جمله معروف که مي گويد؛ از هرچيزي که بترسي، همان به سرت مي آيد. بله مي توان گفت در اين مورد اين طور است.
چطور اتفاق مي افتد؟
به اين شکل که در رابطه با ديگري آن قدر به آن فرد مي چسبي و محدودش مي کني، آن قدر از دوستانش دورش مي کني که احساس زنداني بودن پيدا کند. در واقع شما به صورت غيرمستقيم اين پيام را منتقل مي کنيد که عزيزم جلوي چشمانم باش، چون وقتي از من دوري و ندارمت، دوباره آن احساسات دردناک و اضطراب آور گذشته ام به سراغم مي آيند و کلافه ام مي کنند…؛ چون مي ترسم، مي ترسم که تو هم مثل تمام کساني که در گذشته ترکم کردند، تنهايم بگذاري. تو نمي داني که چقدر اين حس مزخرف از دست دادن برايم عذاب آور است. پس من به گونه اي رفتار خواهم کرد تا هر چيزي که احساس کنم تو را از من مي گيرد، پس بزنم.
چه بايد کرد؟
اولين مسئله اين است که بايد آگاه باشيد، آگاه به چه چيزي؟ به اين که شما حامل يکسري الگوهايي از کودکي به بزرگسالي هستيد که الزاما درست نيستند.
و دومين نکته اين است که شما مي توانيد با مراجعه به يک روانشناس متخصص اين الگوها را شناسايي و تاثيرات آنها را بر زندگي فعلي خود کاهش دهيد.
بیشتر بخوانید:
دیدگاهتان را بنویسید