در جست و جوی زمان از دست رفته!

1- وضعیت اول:
همه چیز روزی رخ داده است. هر بار که دوستانش را می بینند و هر بار که در جمعی حضور می یابد تونلی رو به گذشته باز می شود. بی آنکه بداند غرق در خاطرات گذشته، با حسرتی آغشته به تسکین و شاید کمی لذت، زمان از دست رفته را کند و کاو می کند. از دوران کودکی، نوجوانی، از دوران دانشجویی و لذت های تمامی ناپذیری که روزگاری بوده اند اما حالا انگار دیگر نقشی از آنها بر بوم زندگی اش باقی نمانده، سخن سرایی می کند.
حضور در مکانی جدید، معاشرت با آدم هایی که نمی شناسد و هر چیز کوچک و بزرگی می تواند او را به دنیای ذهنش و انبار خاطرات گذشته اش رهنمون کند. در گذشته شعاع نوری است، نوری که او را به سوی خود می کشاند. صدایی در گوشش طنین انداز می شود: گذشته دیگر نیست! حباب خیال می ترکد.
2- وضعیت دوم:
چیزی در حال رخ دادن نیست. همه چیز قرار است روزی فرا برسد. روزی که او همدم و رفیق راهش را خواهد یافت؛ روزی که در کارش موفق خواهد شد؛ روزی که شاد خواهد بود؛ حتی روزی که او شیر آب آشپزخانه را که ماه هاست چکه می کند، تعمیر خواهد کرد. در تلاش است همیشه نیمه ی پر لیوان را ببیند. او خود را امیدوار می داند، خوشبین است. تغییر رخ خواهد داد. «منجی خواهد آمد، اما یک روز پس از واپسین روز!»[1]. در آینده شعاع نوری است؛ او می ایستد تا نور به او برسد. صدایی در گوشش طنین انداز می شود: «نجات دهنده در گور خفته است!»[2] حباب خیال می ترکد.
وضعیت اول من را به یاد دیالوگی از فیلم «نیمه شبی در پاریس» از وودی آلن می اندازد: «نوستالژی یعنی انکار. انکار وضعیت دردناک فعلی». وضعیت دوم مرا به یاد سخنی از نیچه در کتاب «انسانی؛ زیادی انسانی» می اندازد: «امید [خوشبینی] در حقیقت پلیدترین پلیدیهاست، زیرا به رنج انسانها تداوم میبخشد».
3- انکار:
راه های بسیاری برای گریز وجود دارد؛ احتمالا بیش از عدد آدم ها. اما راه مواجهه یکی است: نگریختن!
برای گربه ی هراسان ذهن، گیر افتادن در گوشه ی تنگ و بدون گریزگاه اتاقکی، از سخت ترین وضعیت های ممکن است. او بر هر دری خواهد کوبید تا از چنگ شما بگریزد! گریز در زمان یکی از راه های متداول ذهن است.
در هر دو وضعیت وجه مشترکی وجود دارد که قابل فاکتورگیری است. گریز! گریز از آنچه در حال حاضر در حال رخ دادن است. میل به گریز به گذشته و آینده. در جست و جوی زمانی که نیست.
تواتر رخداد این پدیده های روانی چنان زیاد است که شاید بتوان به آنها به شکل یک اپیدمی اجتماعی نیز نگریست. کم نیستند آدمهایی که گذشته ی جمعی مان را چنان زیبا میبینند و چنان با حسرت به آن چشم می دوزند که گویی ضرورت هیچ تغییری در زندگی جمعی مان نبوده و تاریخ باید بدون هیچ تغییری و به صورت فریز شده به زمان حال آورده شود.
و یا آدم هایی که آینده را چنان روشن می بینند که ضرورت هرگونه عمل و تغییر در زمان حال بیهوده می نماید. در هر دوی این وضعیت ها می توان چیزی را دید که نهی می شود: «تغییر»!
اما اگر سدی در برابر این راه های گریز نهاده شود و اگر ضرورت تغییر و عمل پذیرفته شود؛ تکه ی گم شده ی این پازل پیچیده و آنچه که میل به گریز را شعله ور می کند، رخ خواهد نمود: اگر گذشته دیگر وجود ندارد و نجات دهنده نیز در گور خفته است، چه کسی قرار است وضعیت دردناک کنونی را تغییر دهد؟
4- واقعیت:
نوستالژی و پناه بردن به آینده به عنوان دو روی یک سکه هر دو اشکالی از انکار روانشناختی اند.
انکاری که مسئولیت تغییر را از دوش ما برداشته و به زمانی در گذشته و آینده پرتاب می کنند. اما در گذشته و آینده چیزی وجود ندارد. هر آنچه هست تکاپوی ذهنی است که می کوشد در زمان حال ما را از شر درد و رنج و اضطراب برهاند. انتخاب با ماست. گریز یا پذیرش مسئولیت رویارویی با وضعیت دردناک کنونی!
[1] . فرانتس کافکا
[2] . فروغ فرخزاد
بیشتر بخوانید:
دیدگاهتان را بنویسید