“اوایل اصلا این شکلی نبود”: رابطه عاطفی و ترس از تغییر آن.
نشسته بود کنارم و با بغض سنگینی که به سختی به او اجازه نفس کشیدن میداد گفت:
“-اوایل اصلا این شکلی نبود، خیلی رابطه مون خوب بود خیلی دوستم داشت. هر وقت بهش زنگ می زدم حتی داخل جلسه هم که بود جوابم رو میداد، خیلی با محبت بود، شاید باورت نشه ولی فکر میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام. نمی دونم چی شد…”
و یک عالمه حرف از بی حوصلگیها و سردیهای همسرش برای تعریف کردن داشت. باورش نمی شد که رابطهای به آن گرمی تنها پس از پنج سال به روزمرگی الان کشیده شود. متوجه بودم که وقتی کسی اینقدر برافروخته باشد حرف منطقی یا بحث برای او شبیه فحاشی است. اولین سوالی که در ذهنم بود این بود که حالا چه کار کنم؟؟ و بهترین پاسخ برای سوالم این بود: هیچ!
او هیچ راهکار یا شق القمری از من نمیخواست، حتی نمیخواست بشنود که من هم به اندازه او در زندگیام بدبختی یا گرفتاری دارم و حتی این دروغ که چطور میتواند بدون نیاز به کسی روی پای خود بایستد و به کسی تکیه نداشته باشد یا نباید توقع و نیازی داشته باشد، اینها حرفهایست که هم شنونده و هم گوینده از دروغ بودنشان مطلع هستند و هیچکدام معنای همدلی ندارند.
او فقط میخواست کمی صحبت کند! نه چیزی برای شنیدن اما کسی برا خوب گوشکردن شنیدنیهایش میخواست.
آرزویی به نام:”همیشه همینطور بمان”:
در ذهن من اما فکرهای دیگری در جریان بود! آرزوی تغییر نکردن روابطی که دوستشان داریم یا نگذشتن لحظههایی که آنقدر غرق دوست داشتن هستیم که یادمان نمیآید چه بزنگاههایی از زندگی که همدیگر را تا سر حد شکستن آزار دادهایم . صدایش را میشنیدم که گفت:
” بهم قول داده بود که تا آخر عمر دوستم داره و تنهام نمیگذاره، باورت نمیشه اما اونقدر غرورم رو شکستم که ازش پرسیدم هنوزم منو دوس داری؟ ولی اون با بیحوصلگی گفت تورو قرآن شروع نکن! واقعا احساس تنهایی میکنم.”
لبخند تلخی گوشه لبم نشست، حسابی همدیگر را لگدمال کردهاند.
“_اما نگفت نه! این یعنی هنوز چیزی بین شما برای زنده نگهداشتن وجود داره.
_ اگه مثل اون موقع ها نباشه اصلا این رابطه رو نمیخوامش!”
مگر ما آدم های گذشته میمانیم که رابطه هایمان مانند گذشته بمانند؟ حتی اگر ما هم آدمهای گذشته بمانیم درخواست از دیگران برای تغییر نکردن، گرفتن نبض حیات روانی آنهاست. بدنمان با سال ها و روانمان با لحظه ها تغییر میکند بعد از هر تجربهای ما دیگر آن آدم سابق نیستیم حتی بعد از یک شوخی!
هرچند شنیدن یک روایت دوطرفه از یک طرف و قضاوت درباره ماجرا بیانصافیست. اما من معتقدم در رابطه عاطفی، در اغلب مواقع مقصری وجود ندارد.
عشق کجای رابطه است؟
عشق نام دیگر صمیمت است. در صمیمیت میتوان خود واقعی بود و در این رابطه همه احساسهای هر دوطرف اجازه بروز دارند بخصوص خشم که یک تنظیم کننده مهم در ارتباط ماست، تا دیگری متوجه آنچه برای ما آزاردهنده است باشد، در رابطه صمیمانه و سالم حتی میتوان گاهی پشیمان شد و به خود فرصت داد تا بعد از یک فاصله کوتاه به سمت طرف مقابل برگشت؛ البته که این حالت یک ایده ال است و هرگز به طور کامل و صددرصد تجربه نمیشود اما در برخی روابط میزان بیشتری از صمیمیت را تجربه میکنیم.
اگر کسی مسئولیت و فشار زندگی شخصی ما را هم در رابطه میپذیرد احتمالا روزی از فشار اضافی بزرگ کردن کودکی که به جای همسر دارد خسته خواهد شد و یا اگر برای کسی به جای همراه و همپا، مادری یا پدری کردیم و او این نقش را از ما پذیرفت، یا تمام فشار و مسئولیت زندگی شخصی اش را به دوش ما خواهد انداخت یا مانند کودکی لجباز برای استقلال و اختیارش خواهد جنگید. در نهایت آنچه که ما محبت مینامیم برای او به شکنجه تبدیل خواهد شد. مرز بین معشوق و شکنجه گر تنها میتواند کنترلگری باشد.
گلایه ای دیگر:”تو هیچ وقت عوض نمیشی”
اگر تغییر جزء جدایی ناپذیر آدمیست پس این همه آدمی که از ۷ سالگی تا ۷۰ سالگی تنها تغییرشان پیر شدن تن آنهاست چه؟
راستش آنچه باعث تغییر آدمی می شود تجربیات اوست نه خواست دیگران! شاید نتوانیم در تغییر و ثبات دیگران تصمیم گیرنده باشیم اما اضطراب، دل مشغولی یا تلاش ما برای تغییر طرف مقابل قطعا رابطه ما را تغییر خواهد داد! از همان لحظه ای که تلاشمان را برای تحمیل چیزی به کسانی که دوستشان داریم شروع میکنیم، با تلاش آگاهانه یا ناآگاهانه برای گرفتن خودمختاریشان، به آنها اعلام جنگ میکنیم برای اینکه از ما فاصله بگیرند!
باید نزدیک شد اما نباید یکی شد. در دلِ صمیمیت، نزدیکی تا بیشترین حد ممکن هست اما استقلال هم هست. از بین بردن زندگی شخصی پس از زندگی مشترک ما را از دلبستگی امن به سمت وابستگی آزار دهنده میکشاند. هرگاه در رابطه هایمان گره بزرگی پیدا کنیم، قدم اول نگاه کردن به اتفاقاتیست که درون خودمان میگذرد.
پس؟
آنچه در اتاق روان درمانی اتفاق میافتد توانایی “تنظیم کردن خود” است. اینکه بتوانیم با حرکت در مسیر ترمیم و پختگی روانی، یا ارتباطاتمان با دیگران را اصلاح کنیم یا از رابطه ای مسموم و آزاردهنده دل بکنیم! صحبت هایش تمام و دلش سبک شده بود، ساعتش را نگاه کرد و گفت:
-واااااااااای الان شوهرم میاد خونه کلید نداره همیشه کلیدش رو جا میگذاره. هرچی هم بهش میگم هی میگه غر میزنی، برم ناهارشو آماده کنم که گرسنه نمونه. تو کاری نداری؟
کاری نداشتم، من درمانگرش نبودم و نمیخواستم با نصیحت کردن مادرش هم باشم. با عجله رفت تا به همان روند همیشگی خود در رابطه اش ادامه دهد!
برای مطالعه در مورد غم، اینجا را کلیک کنید.

عالی بود
خوشحالم که براتون مفید بوده.