گاهی نمی دونم چرا لجبازی می کنم!
نمی دونم برای شما هم پیش آمده یا نه! گاهی بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشیم در مقابل آدم خاصی که ارتباطی از هر نوع (همسر، کودک، همکار و…) با او دارم “نه” می گویم، تنها به این خاطر که جوری در مقابل او بایستم و نافرمانی کرده باشم. گویی می خواهم با زبان لجبازی به او بگویم: “مگه همیشه باید گوش به فرمان تو باشم! نه نمی خواهم به حرفت گوش دهم”.
نگاهی بیندازیم به آنچه اتفاق می افتد!
روابط انسانی تودرتو ها و پیچیدگی هایی دارد که گاهی در حیطه ی آگاهی ما نیستند؛ یعنی در تاریکی هستند و از دید ما، دور. بنا به تعریفی در ارتباط بین دو انسان چند رابطه وجود دارد: تصویری که از او دارم؛ تصویری که او از من دارد؛ تصویر هر کدام از خودمان در رابطه.
این تصاویر بر روی طیفی قرار دارند که می توانند به واقعیت نزدیک باشند یا خیالی و دور از واقعیت باشند. لجبازی در واقع تا حد زیادی از یک تصویر دور از واقع می آید. تصویر اینکه من برده و فرمانبردار تو بوده ام و تو مرا به کارهایی که نمی خواستم زور کرده ای و مجبور به انجام آنها بوده ام. تصویری که دیگری در آن به مانند حاکمی است که فرمان های غیر قابل سرپیچی صادر می کند. وقتی آنچه که در واقعیت اتفاق افتاده را نصف و نیمه می بینیم، این توهم ایجاد می شود که من برده او شده ام.
وقتی او را به مانند آدمی میبینم که نافرمانی کردن از وی غیر قابل اجرا بوده، گویی زنجیر خیالی به دور خود پیچیده ام که کلید این زنجیر در دستان اوست. حالا در ارتباطم مدام به دنبال فرصتی می گردم تا از این زنجیر خیالی رهایی یابم… یعنی در مقابل درخواست و خواسته ی او تنها یک نیت دارم و آن پاره کردن این زنجیر است… رابطه یک مجسمه مرده می شود که شکلی دارد و زنده نیست. اگر در رابطه زنده لازم بود به درخواست های او توجه کنم و برحسب امکان خودم پاسخ بدهم حالا چشم بسته فقط با نیت رهایی از این زنجیر “نه “می گویم: آغاز راه لجبازی…
به مثال های زیر دقت کنید:
“تو بودی که منو زور کردی بیام خونه مادرت. اگه اجبار تو نبود من مجبور نبودم حرف های مادرت رو تحمل کنم…”
“انقدر گفتی و گفتی که مجبور شدم ببرمت شهر بازی؛ بعدم اینجور بخوری زمین و بیفتیم تو بیمارستان ها…”
“تو بودی که باعث شدی دیروز سر کار نرم. می دونستم اگه برم باید تا شب قیافه ی عبوس تو رو ببینم…”
این جمله ها برایتان آشنا به نظر نمی آید؟ گاهی حتی فکر می کنیم اینها عین واقعیت هستند: “معلومه که او بود که منو مجبور کرد!”
قسمتی که در تاریکی مانده است چه بوده!
اگر بخواهیم به قسمتهای تاریک این ماجرا نور بتابانیم تا تکه ی گم شده ی این پازل را بیابیم، قضیه به این شکل می شود که:
“برای من رابطه با تو مهم است. وقتی می بینم با رفتن به خانه ی مادرت خوشحال می شوی با آنکه خود بی میل و بی اشتیاق هستم به آمدن، ولی قبول می کنم که با تو بیایم؛ ولی وقتی در ارتباط با مادرت به مشکلی بر می خورم از آمدن خود پشیمان میشوم…”
“می خواهم خوشحالی را در چشمانت ببینم. نسبت به اینکه برویم شهربازی تردید داشتم؛ مراقبت از تو در آن مکان برایم سخت است. اما اصرار تو باعث شد با تردید تصمیم به رفتن بگیرم. وقتی صدمه دیدی خودم را برای این تصمیم نبخشیدم”.
“می دانی دیدن چهره ناراحت تو برایم دردناک است. دوست دارم تو را خوشحال ببینم وقتی دیروز از من خواستی پیشت بمانم و سر کار نروم نتوانستم به تو نه بگویم؛ دوست داشتم خوشحال ببینمت”.
شاید بهتر است بگویم لجبازی و نافرمانی ما در واقع واکنشی است به توهم فرمانبرداری از تو…
اگر بخواهم بهتر بگویم: ما انتخابگر هستیم، حتی در انتخاب نکردن.
لجبازی گویی می گوید: “من حواسم نیست که تو قدرتی بر انتخاب من نداشتی. من با قسمتی از خودم سر جنگ دارم”.
بیشتر بخوانید:
- شباهت افراد سلطه گر و سلطه پذیر
- نشانۀ پارتنر کنترلگر (قسمت اول)
- با کنترلگری والدینمان چه کار می کنیم؟
- بهترین روش فرزندپروری چیست؟
- چرا دوست مجازی؟