چرا احساس امنیت نمیکنیم؟

احساس امنیت ما ممکن است در مواقع مختلفی خاموش شود و مغزمان مثل آژیر خطر مدام هشدار بدهد. احساس امنیت وقتی مهم میشود که میخواهیم توی زندگیمان تصمیمهای مهمی بگیریم یا مثلا در رابطه، عشق بورزیم یا عشق بگیریم. وقتی احساس امنیت ما خدشهدار میشود، سربازهای ارتش شخصیمان -بسته به میزان ادراک خطر- با تمام تجهیزات صفآرایی میکنند. ممکن است بجنگیم یا فرار کنیم. مشکل وقتی به وجود میآید که ما به سربازها استراحت نمیدهیم و همهجا از آنها کمک میگیریم.
1. احساس امنیت خودکار است.
همانطور که کنترل دلدرد از دست ما خارج است، کنترل احساس امنیت هم از دست ما خارج است. نمیتوانیم نیت کنیم که از فردا دیگر احساس امنیتمان را کنترل میکنیم و آن را در مواقع «لازم» به کار میگیریم. برای آنکه احساس امنیت کنیم، احتیاج داریم که چند بخش از مغز ما ارتباطات سازندهای باهم برقرار کنند. یکی از این بخشها آمیگدال است. با آوردن اسم این بخشها نمیخواهم حوصلهتان را سر ببرم. فقط میخواهم بگویم همانطور که یک بیماری جسمی دلایلی کاملا بدنی دارد که انسان نمیتواند مستقیما دست به کنترلش بزند، بعضی موقعیتهای روانی هم اینگونهاند.
آمیگدال استاد تعمیم دادن و ترسیدن است. اگر کسی آمیگدال هراسان ما را تنظیم نکند، استعداد این را دارد که تمام روز ما را بترساند و بلرزاند. فعالیت بالای آمیگدال مغز ما را پر از افکار منفی، اضطراب و ترس میکند. مثل ماردیدهای میشویم که از ریسمان سفید و سیاه هم میترسد! کار آمیگدال همین است. اما اگر مغز و زندگی ما را آمیگدال هدایت کند چه اتفاقی میافتد؟
وقتی در یک موقعیت جدید، در ارتباط با فردی جدید و کلا هر چیز جدید دیگری که قرار میگیریم، آمیگدال ماست که موقعیت را میسنجد. میزان خطر، امنیت و آشنابودگی در محیط اجتماعی را بررسی میکند و تاثیر آن را روی بدن ما اعمال میکند. اگر وارد سالن امتحان بزرگی شویم حتی اگر امتحان نداشته باشیم ممکن است دلشورههای صبح امتحان را در بدنمان حس کنیم. یا شاید به شکل خودکار خاطرات قبلی برایمان زنده شوند؛ انگار که همین الان در حال وقوعاند. برایتان پیش آمده؟ باید تا حالا متوجه شده باشید آمیگدال چه نقش مهمی در احساس امنیت درونی و روابط ما ایفا میکند.
2. هیچکس تنها نیست!
خبر خوب اینکه آمیگدال همسایۀ نسبتا مهربانی دارد که میتواند بزند به بازویش و بگوید: «این فقط ریسمان سیاه و سفید است. مار نیست!». هیپوکامپ وظیفهاش یادآوری بعضی چیزهاست. وقتی سر جلسه امتحان از سوالات سخت استاد وحشتزده شدهایم و الان است که قافیه را ببازیم، هیپوکامپ یادمان میآورد که استاد آدمی لبخند بر لب است و میشود با او حرف زد. احتمالا نمرهها را ببرد روی نمودار یا حداقل دست بالا تصحیح کند. این یادآوری کمک میکند نفس راحتی بکشیم و همین نفس راحت، ضربان قلب و استرسمان را کاهش میدهد. (امیدوارم واقعا استاد هم همینطور باشد!)
هیپوکامپ کمک میکند ما موقعیتهای مختلف را مقایسه کنیم، از هم تمیز بدهیم و در موقعیتهای جدید، براساس یادگیریهای قبلیمان تصمیم بگیریم. اما هیپوکامپ رشد دیرهنگامی دارد.
3. هیپوکامپ خسته است!
آمیگدال در جنین هشت ماهه کاملا رشدیافته و آمادۀ خدمترسانی است. یکی از اولین بخشهای مغز است که شکل میگیرد چون نقش مهمی در بقای ما دارد. از روزی که پا روی این کره خاکی میگذاریم این قسمت مغز کاملا در خدمت ماست و همینطور دارد کارش را میکند. آمیگدال با عبور از تونل وحشت خاطرات، ما را میترساند و کمک میکند سنگر بگیریم! اما متاسفانه تا همسایه بغلی بتواند خانهاش را بسازد، مقداری زمان میبرد! هیپوکامپ دوستداشتنی تا بیاید راهپله بسازد به سمت قسمتهای جلویی مغز (بخشهای پیشرفتهتر و منطقیتر مغز)، مقداری زمان میبرد؛ حتی تا بزرگسالی. به خاطر همین، در آن هاگیر و واگیر اوایل زندگی، تا هیپوکامپ به خودش بیاید، کنترل مغز در دستان آمیگدال است!
برای نوزادی که از پس هیچکدام از نیازهایش نمیتواند بربیاید، طرد شدن یعنی مرگ. پس نوزاد نیاز دارد دیگران را به خود فرا بخواند تا دیگران نیازهایش را شناسایی کنند، به آنها پاسخ بدهند و احساسات او را تنظیم کنند. اینجور چیزهاست که به نوزاد احساس امنیت میدهد و آمیگدال ملتهبش را آرام میکند.
4. میخواهید خودتان را بشناسید؟
به موقعیتهایی نگاه کنید که وحشتزده میشوید! چقدر بر اساس واقعیت و یک خطر خارجی واقعیاند؟ اینکه بتوانیم در روابطمان با آدمهای مختلف، «واقعیتآزمایی» کنیم به ما کمک میکند آمیگدالمان را تنظیم کنیم و سپس احساس امنیت کنیم. اما اگر به خاطر کمی منتظر شدن، احساس کنیم طرد شدهایم میتواند زنگ خطری باشد برای فعالیت زیاده از حد آمیگدال ما. زندگی کردن در خاطرات دردناک گذشته، گوشبهزنگ بودن برای اینکه «نکند دوباره…» و انواع و اقسام نشانههای اضطراب میتواند به خاطر تنظیم نشدن درست آمیگدال ما باشد. موقعیتهای نامتناسبی که (به ویژه اجتماعی و در ارتباط با دیگران) ما را وحشتزده میکنند میتوانند گذشتۀ ما و چیزهایی که برایمان مهم است را به ما نشان بدهند.
5. چه اتفاقی برایت افتاده؟
ضربههای روانی ما در ارتباط با پدر و مادرمان، یا ضربههای دیگری که در مسیر رشد میبینیم (مثلا ویران شدن خانۀ اعتمادمان یا سابقه حضور در یک رابطه یکطرفه یا کنترلگرانه) ما را مستعد احساس ناامنی میکنند. مغز اجتماعی ما به تمام این تجربهها واکنش نشان میدهد و سعی دارد ما را در برابر آنها حفظ کند. اما گاهی اوقات ناکام میماند.
مغز ما احتیاج دارد تجربههای تلخ و ضربههای روانی ما را «زمانمند» و «مکانمند» کند. برای اینکه مدام از موقعیتهای جدید نترسیم یا از آنها فرار نکنیم، بتوانیم ارتباطهای سالم و بهتری بسازیم و از آنها بهرهمند بشویم، احتیاج داریم تجربههای بدمان را «به یاد بیاوریم» و آنها را در داستان زندگیمان سر جای خودشان بگذاریم. وقتی مغزمان نمیتواند تجربۀ جدید ما را «موقعیتی دیگر» تجربه کند و به جایش «اتفاق گذشته» را مینشاند، اوضاع میتواند برای ما بد بشود. آن وقت ما نمیتوانیم موقعیت جدید را به درستی ببینیم و بسنجیم. چه بسا در دام آن بیفتیم یا از آن محروم شویم.
رواندرمانی به ما کمک میکند آمیگدالمان را تنظیم کنیم و البته مهارت تنظیم آن را به دست بیاوریم. این همان چیزی است که برای احساس امنیت در رابطه به آن احتیاج داریم.
بیشتر بخوانید:
دیدگاهتان را بنویسید