
تمهیدات
تغییری اساسی در طول 70 سال گذشته در نظریه و عمل روانکاوی رخ داده است. یعنی از تأکید بر روانکاوی معرفت شناختی به تأکید بر روانکاوی هستی شناختی تغییر کرده است. حال اصلاً روانکاوی معرفت شناختی و هستی شناختی نشانگر چه نوع روانکاوی هستند؟ آیا در تکنیک های درمانی با یکدیگر تفاوت دارند؟ هدف درمانی هرکدام از این ابعاد روانکاوی چیست؟
در ادامه به معرفی مختصر مقالهی روانکاوی هستی شناختی یا «وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کسی شوی؟» (توماس آگدن میاندازیم که وی در این مقاله به شرح مفصل این دو نوع روانکاوی و همچنین نظریه پردازان معرف آنها میپردازد.
روانکاوی معرفت شناختی:
روانکاوی معرفت شناختی به فرآیند کسب دانش و رسیدن به درکِ بیمار، به ویژه درکِ ناخودآگاه دنیای درون روانی بیمار و رابطهاش با دنیای بیرونی اشاره دارد. این درک به سازماندهی تجربهی فرد به شیوهای کمک میکند که در پرداختن به مشکلات هیجانی و دستیابی به تغییر روانی، ارزشمند باشد. تعبیر و تفسیرهای تحلیلگر، قرار است درکی از خیالپردازیهای ناخودآگاه بیمار، آرزوها، ترسها، تکانهها، تعارض ها، آرمانها و غیره را ایجاد کند. همانطور که لاپلانش و پونتالیس گفتهاند، تعبیر در قلب آموزهها و تکنیکهای فرویدی قرار دارد.
مهمترین مداخله ی بالینی، از نقطه نظر معرفتشناختی، تفسیرِ انتقال است: تحلیلگر درک خود را، از روشهایی که بیمار او را به گونهای تجربه میکند، که انگار یک چهره واقعی یا خیالی از دوران نوزادی یا کودکیاش است، در کلمات، به بیمار منتقل میکند.
روانکاوی هستیشناختی:
در مقابل، اصطلاح روانکاوی هستیشناختی برای اشاره به بُعدی از روانکاوی استفاده میشود که، در آن تمرکز اصلی تحلیلگر بر روی تسهیل تلاشهای بیمار، برای تبدیل شدن بیشتر، به خودش است. از دیدگاه روانکاوی هستی شناختی، مسئلهی اصلی، دانشی نیست که بیمار و تحلیلگر به آن رسیدهاند ؛ بلکه تجربهی رسیدنِ بیمار، به درکی خلاقانه و همراه با لذت زیاد است. تجربهای که در آن بیمار، در جستوجوی درک خود نیست، بلکه فرآیندی را تجربه میکند که به صورت کامل تری تبدیل به خودش شود.
پیدا کردن تفکر هستی شناختی در کار فروید و کلاین دشوار نیست. به عنوان مثال، ایدهی فروید (۱۹۲۳) را در نظر بگیرید که: «تحلیلگر باید جریان ناخودآگاه بیمار را با ناخودآگاه خود درک کند، او باید به سادگی گوش فرا دهد و نگران این نباشد که چیزی را در ذهن خود نگه دارد. «تنها گوش کردن» حالتی از بودن و راهی است برای بودن با بیمار».
سهم وینیکات در روانکاوی هستی شناختی:
وینیکات که یکی از معماران اصلی روانکاوی هستی شناختی است. او در جایی ذکر میکند: «فکر اینکه به دلیل نیاز شخصیام به تعبیر دادن، چقدر باعث به تعویق افتادن یا مانع تغییرات عمیق شدهام، مرا به وحشت میاندازد… اگر فقط بتوانیم صبر کنیم، بیمار به طور خلاقانه و با لذت بسیار به درک میرسد، و من اکنون از این لذتی که بیمار تجربه می کند بیشتر از زمانی لذت میبرم که (به سبب تعبیرهایم) احساس باهوش بودن میکردم».
وینیکات، تقریبا در هر مقالهای که نوشته است، حالتی از بودن را معرفی و توصیف میکند که، قبلاً در ادبیات تحلیلی به رسمیت شناخته نشده بود، برای مثال، وضعیت «تداوم در بودن». شاید مهمترین نقش وینیکات در روانکاوی هستی شناختی، مفهوم او از «ابژهها و پدیدههای در حال گذار یا انتقالی» باشد. همچنین سهم قابل توجه وینیکات در روانکاوی هستی شناختی، مفهومی است که او از حالتی از بودن ارائه داده است که در مرکز خود قرار دارد.
سهم بیون در روانکاوی هستی شناختی:
بیون اصرار دارد که، به عنوان روانکاو، ما باید تمایل به درک کردن را کنار بگذاریم و در عوض تا جایی که ممکن است در تجربهی بودن، با بیمار سهیم شویم. ما باید «اجتناب دقیق از حافظه را پرورش دهیم» زیرا حافظه به گونهای است که، ما فکر میکنیم چیزی را میدانیم، درحالیکه آن چیز نه وجود ندارد، و نه قابل فهمیدن است. همچنین باید میل به نتیجهی درمان و حتی درک کردن را نادیده بگیریم. خاطرهی آنچه که فکر میکنیم میدانیم و میل به درک آنچه که هنوز روی نداده است (و در نتیجه غیرقابل شناخت است)، هر دو «مانعی بر سر راه شهود روانکاوان از واقعیتی است (آنچه که در لحظه حالِ یک جلسه رخ میدهد) که او باید در آن حضور داشته باشد»
مفهومِ «خیال پردازی» بیون (۱۹۶۲) نیز، گرایش هستی شناختی او را منعکس میکند: «در محیط تحلیلی، تحلیلگر نسخهی تغییر شکل یافتهی تجربهی رؤیاپردازی نشدهی (یا فقط قسمتی رؤیاپردازی شده) بیمار را، با صحبت کردن (یا ارتباط دادن به دیگر اشکال) از (نه درموردِ) تجربهی خیال پردازی، در دسترس بیمار قرار میدهد».
در ادامه آگدن بیان میکند، تفکر هستی شناختی بیون، بسیار در سمینارهای بالینی او مشهود است. (برای مطالعهی مثال هایی از سمینارهای بالینی و نوع برخورد بیون با یک مورد بالینی سایکوز، میتوانید به مقالهکامل و ترجمه شده مراجعه کنید).
روانکاوی هستی شناختی و رویکرد روابط ابژه
برای نظریه پردازان روابط ابژه (به عنوان مثال، فروید در برخی از نوشتههای خود، فیربرن، گانتریپ و کلاین) تغییرات روابط ابژهای درونی (و درنتیجه تغییر در رابطه با ابژههای بیرونی) ابزاری است که به واسطهی آن، تغییرات روانی روی میدهد.
از دیدگاه نظریه پردازان روابط ابژه، رشد روانی شامل رهایی فرد از اضطرابِ گزند و آسیب و اضطراب افسردگیِ ناشی از دنیای ابژههای درونی (کلاین) و رهایی فرد از وابستگی اعتیادآور میان ابژههای درونی است، که درنتیجهی آن بتواند در رابطه با ابژههای واقعی بیرونی سهیم شود (فیربرن و گانتریپ). همان طور که گفتم، از نظر وینیکات و بیون، اساسیترین نیاز انسان، نیاز به این است که فرد به طور کاملتری خودش باشد و بیشتر به خودش تبدیل شود که، شامل این است که فرد، به طور کاملتری در افکار، احساسات و حالات جسمانیاش حاضر و مشهود باشد؛ بهتر بتواند پتانسیلهای منحصر به فردِ خلاقانهی خود را حس کند و راه هایی را برای پرورش آنها پیدا کند؛ احساس اینکه فرد ایدههای خودش را با صدای خودش بیان میکند. در روابط خود با دیگران به یک شخص بزرگتر (شاید سخاوتمند تر، دلسوزتر، دوست داشتنیتر و پذیراتر) تبدیل شود. یک سیستم با ارزشِ انسانیتر و مجموعهای از استانداردهای اخلاقیتر؛ و غیره… را ایجاد کند.
تصویر بالینی روانکاوی هستی شناختی
آگدن در این قسمت مقاله مینویسد: من معتقدم که پایبندی سختِ یک تحلیلگر، به هر مجموعهای از قوانین درمان بالینی (به عنوان مثال، یک تکنیک مرتبط با مکتب روانکاوی) نه تنها به بیمار این احساس را میدهد که منحصر به او نیست، بلکه ظرفیتِ تحلیلگر را برای خلاق بودن در کار با بیمارانش، هم محدود میکند. من با هر بیمار به روشی صحبت میکنم که با روش صحبتام با دیگر بیماران متفاوت است.
برای درک بهتر چگونگی عمل درمانیِ روانکاوی هستی شناختی و چندین مثال بالینی مقاله کامل را تهیه نمایید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.