اضطراب مرگ چیست؟
مرگ را اَرباب خود میپندارم و تازیانهاش را دستی مهربان
با او میتازم تا غار دور افتادهاش،
تا اقامتگاهش
میخواهم وانَهم عطرِ تابستان را
رو بر تابم از غلاف دانههایی که نشاط زندگی میشکافدشان
آنگاه با مرگ بر اورَنگهای یخی بنشینم
و عشقش را تجربه کنم
آشکارترین حقیقت زندگی این است که همه چیز رو به نابودی است. ما از محو شدن و نابودی در هراسیم و به رغم رویارویی با نابودی و ترس، باید زندگی کنیم. ممکن نیست مرگ را به محتضران واگذاریم؛ زیرا اگرچه مرز زیست شناختی میان زندگی و مرگ، مرزی نسبتاً دقیق است؛ اما مرگ و زندگی از لحاظ روانشناختی در هم آمیختهاند. مرگ یکی از حقایق زندگی است. تأمل در این مسئله به ما میگوید مرگ، فقط آخرین لحظهی زندگی نیست. در حقیقت، آخرین روزِ زندگی بیش از روزهای دیگر در مرگ دخیل نیست؛ زیرا آخرین گام خستگی نمیآورد، بلکه تنها خستگی را آشکار میکند.
ما حتی هنگام تولد هم میمیریم؛ پایان از همان آغاز آنجاست.
وحشت از مرگ چنان عظمتی دارد که بخش قابل ملاحظهای از زندگی صرف انکار مرگ میشود. اجتماع انسانی اولیه و مولکولهای زندگی اجتماعی به دلیل ترس از مرگ شکل گرفته است. انسانهای اولیه از ترس جدایی و آنچه در تاریکی کمین کرده، گِرد هم آمدند و به هم نزدیک شدند. ما جامعه را زنده نگه میداریم تا خود را جاودان کنیم و تاریخنویسی درمورد اجتماع، جست و جویی نمادین است برای جاودانگی.
تاریخ، خود شرح رفتارِ انسان با مرگ است
فهرست محتوا:
Toggleانسان در طول تاریخ برای دستیابی به جاودانگی نمادین، راههای متفاوتی را برگزیده است:
- شیوهی زیست شناختی: بقا از طریق زاد و ولد.
- شیوهی یزدان شناسانه: ادامهی زندگی در سطح متمایز و عالیتری از هستی (اعتقاد به جهانی دیگر پس از مرگ).
- شیوهی خلاق: زنده ماندن از طریق آثار (آثار هنری، ادبی و …).
- مضمون طبیعت جاودان: فرد با پیوستن دوباره به نیروهای چرخنده موجود در طبیعت زنده میماند (تناسخ).
- شیوهی تجربی از خود برگذرنده: از طریق “گم کردن خویش” در مرتبهای چنان پر شور که زمان و مرگ در آن ناپدید میشوند و فرد در زمان حالی زندگی میکند که پیوسته ادامه مییابد.
اضطراب مرگ: تعریف
وحشت مرگ در ناهشیار لانه کرده است. این وحشت بخشی از ساختار وجود است و در ابتدای زندگی و پیش از شکل گیری ذهن موشکاف آدمی پدید آمده. این وحشت، وحشتی غریب و بدوی است؛ وحشتی که پیش از پیدایش زبان وجود داشته. سوال این جاست که در ترس از مرگ دقیقاً از چه میترسیم؟ پژوهشگرانی که به بررسی موضوع پرداختهاند معتقدند این ترس متشکل از چند ترس کوچکترِ مجزا از هم میباشد. شایعترین ترسها عبارتاند از:
- مرگ من، دوستان و بستگانم را دچار ماتم و اندوه میکند.
- همهی نقشهها و برنامههایم به پایان میرسند.
- شاید روند مرگ دردناک باشد.
- دیگر نمیتوانم چیزی را تجربه کنم.
- از این می ترسم که اگر دنیای بعد از مرگ واقعیت نداشته باشد، چه بر سرم میآید.
- از این میترسم که بعد از مردن، چه بر سر جسمم میآید.
- دیگر نمیتوانم از افراد تحت تکفلم مراقبت کنم.
اضطراب مرگ و راههای مقابله با آن
همهی انسانها با اضطراب مرگ رویاروی میشوند و اکثر آنها به منظور مقابله با این اضطراب، شیوههای نسبتاً سازگاریافتهای را به کار میگیرند. شیوههای رایج متشکل از تدابیر مبتنی بر انکار1 مانند فرونشانی2، واپسرانی2، جابه جایی4، پذیرش اعتقادات مذهبی مقبول جامعه یا تلاش شخصی برای غلبه بر مرگ از طریق دستیابی به جاودانگیِ نمادین، میباشد.
نظریهی مدیریت وحشت (TMT)
نظریهی مدیریت وحشت سعی دارد نوعی مکانیزم دفاعی را در بشر توضیح دهد که ناشی از آگاهی و ترس از مرگ است. طبق این نظریه، اضطراب مرگ افراد را به سمت جهانبینیهایی سوق میدهد كه از احساس عزت نفس، شایستگی و پایداری آنها محافظت میكند. در واقع، هنگامی که آگاهی از مرگ در کنار تمایل ذاتی بشر به حفظ و صیانت خود قرار میگیرد، به وحشتی میانجامد که سبب میشود انسانها با سرمایهگذاری در نظام باورهای فرهنگی، به زندگی خود معنا دهند و افراد همسان با تفکرات خود را ارزشمند بدانند. این مسئله ممکن است منجر به نمایش برخی تعصبات شود. مانند این باور که گروهی که شخص به آن تعلق دارد نسبت به سایر گروهها برتری دارد.
نظریه مدیریت وحشت توضیح میدهد که افراد با سرمایهگذاری در نظام باورهای فرهنگی (جهانبینیها) اهمیت خود را تأیید میكنند و خود را از ترس عمیقشان مبنی بر صرف یک زندگی ناچیز كه به طور دائم با مرگ از بین میرود، عایق میكنند. TMT پیشنهاد میکند که افراد برای ایجاد احساسات جاودانه، انگیزه دارند تا روابط نزدیکی را در گروه فرهنگی خود ایجاد کنند و خود را متقاعد کنند که پس از مرگ اجتناب ناپذیرشان، به نوعی زندگی خواهند کرد – حتی اگر نمادین باشد.
اضطراب مرگ و ناهنجاریهای روانی
همهی انسانها با اضطراب مرگ رویاروی میشوند و اکثر آنها شیوههای مقابلهای نسبتاً سازگاریافتهای را به کار میگیرند. هرچند تمام مواردی که در عنوان بالا گفته شده است میتوانند بسیار سازگاریافته باشند، ولی این امکان هم هست که هر یک چنان بیش از اندازه به کار گرفته شوند و مورد غلو و تحریف واقع شوند که لایههای سازگاریشان بشکند و اضطراب به سطح بتراود. آنگاه فرد مجبور است به معیارهای افراطی متوسل شود تا خود را حفظ کند؛ و این جا است که ممکن است ناهنجاریهای روانی شکل گیرد.
اضطراب ِمرگ در کودکان
موانع بسیاری (مانند ناتوانی در سخن گفتن و فقدان تفکر انتزاعی در کودکان) میان ما و برداشت کودک خردسال از مرگ وجود دارد که موجب شده است نتوانیم سن مشخصی را برای درک کودک از مفهومِ مرگ، مشخص کنیم. برخی معتقدند کودک خردسال با مرگ رابطهی صمیمی و نزدیکی دارد. در حقیقت، کودک خردسال بدون در نظر گرفتن اینکه از لحاظ نظری توانایی درک مرگ را دارد یا نه، اصل مطلب را در مییابد. با وجود آنکه پژوهشها در این زمینه عمدتاً استنباطی و سطحی اند، چند پژوهش بر پایه ی مصاحبه دست اول شکل گرفته است که یکی از کاملترین آنها پژوهش “ماری نگی” میباشد.
طبق نظریه «ماری نگی» ، کودکان تا رسیدن به درک مفهوم واقعی مرگ از سه مرحله متمایز از هم گذر میکنند:
- مرگ به عنوان رویدادی قابل بازگشت (۳ تا ۵ سالگی): در این مرحله، امکان بازگشت شخص مرده به زندگی عادی وجود دارد و کودک منتظر است که روزی فرا رسد و فرد متوفی نزد وی بازگردد.
- مرگ به منزله رویدادی مجسم (۶ تا ۹ سالگی): در این مرحله، کودکان درمییابند که مرگ پایان کار است و قطعیت آن را میپذیرند، اما به طور عمومی به مرگ جسمیت میدهند و معتقدند که از خارج میآید و شاید قابل مشاهده باشد.
- مرگ به عنوان توقف اعمال حیاتی (۱۰ تا ۱۲ سالگی): در این مرحله، مرگ نزد کودک به عنوان پدیدهای زیستی و غیرقابل بازگشت تلقی میشود.
واقعیت آن است که کودکان در سنین پایین مرگ را کشف میکنند. آنها در مییابند زندگی در نهایت رو به نابودی است و در نتیجهی این کشف، دچار اضطراب شدید میشوند.
بزرگسالان به محض آن که میبینند کودکی با اندیشهی مرگ دست و پنجه نرم میکند به شدت نگران میشوند و با دستپاچگی میکوشند از این فکر معافش کنند. در عین حال، کودک نیز اضطراب آدم بزرگها را حس میکند و در می یابد که چارهای جز سرکوب دلواپسیهای ناشی از مرگ ندارد. شاید این کار آسایش مختصری برای والدینش به همراه آورد.
بسیاری از والدین، به رغم روشنبینی قابل ملاحظه و عزم جزمشان برای فراهم آوردن رهنمودها و آموزههای صادقانه، با دیدن رنج و درماندگی کودک، سست و مردد میشوند. والدین معمولاً تلاش میکنند ترسهای کودک را با عرضهی نوعی انکار فرو بنشانند. با این حال، بهتر است مراحل متفاوتی را برای آموزش مرگ در نظر بگیریم؛ زیرا ارائهی اطلاعات واقعی به کودکان در مراحل رشدی خاص، به آنها کمک می کند تا ظرفیت روانیشان برای رویارویی با واقعیتهای اجتنابناپذیر زندگی، افزایش یابد.
کودکان به طور تکاملی به منظور کاهش اضطراب مرگ از راهکارهای دفاعی خاص خود استفاده میکنند. برای مثال، کودک اجتنابناپذیری و همیشگی بودن مرگ را انکار میکند. به آفرینش اسطورههای جاوید دست میزند و یا با خیال استثنا بودن، همهکارتوانی و آسیبناپذیری، خود و اطرافیانش را از گزند مرگ محافظت میکند. انکار واقعیت مرحلهی گذران میان نادیده انگاری و پذیرش واقعیت است. هر چند در ابتدا نیاز است با انکار کودک همدست شویم، اما به مرور باید به او جهت درک تدریجی و واقعگرایانه مرگ کمک کنیم.
گاهی کودکان به دلیل برخی اتفاقات ناگوار همچون فوتِ یکی از والدین، اضطرابِ مرگ بسیار شدیدی را تجربه میکنند. در این موارد توصیه میشود به رواندرمانگر کودک مراجعه کنید و مسئله را با او در میان بگذارید.
اضطراب مرگ در سالمندان
مرگ نقطهی پایان زندگی است (یا حداقل نقطهی پایان زندگی در این دنیاست) که ممکن است در هر دوره از زندگی اتفاق بیافتد؛ اما در دوران سالمندی به گونهای متفاوت احساس میشود و در این دوران به علت احساس نزدیکی بیشتر به این پدیده، ترس از مرگ با واقعیت مرگ محکمتر گره میخورد و گویی نوعی انتظار مردن و مرگ در سالمندان ایجاد میشود.
معنویت، عایقی در برابر اضطراب مرگ: سالمندان ارزش زیادی برای معنویت و باورهای مذهبی قائل هستند. با این که مشکلات سلامتی و رفتوآمد در سنین پیری افزایش مییابد اما سالخوردگان با بالاتر رفتن سن، مذهبیتر میشوند. به رغم تمام تفاوتهای فرهنگی، به نظر میرسد اضطراب مرگ در سالخوردگی موجب میشود معنویت و ایمان در اواخر عمر به سطح بالاتری برسد و به دور از اعتقادات تجویزشده، به سمت رویکرد فکورانهتری که بر روابط با دیگران تأکید داشته و فارغ از امور اسرارآمیز و تردید برانگیز باشد؛ حرکت کند.
اثرات مثبت ناشی از رویارویی با مرگ
در شرایطی که حضور مرگ را بیشتر احساس میکنیم (مثلاً زمانی که به بیماری سختی دچار میشویم)، اضطرابِ مرگ بیشتری را نیز تجربه میکنیم. اما گاهی بیماریهای کشنده و لاعلاج همچون موقعیتی مرزی عمل میکنند که فرد را به رویارویی با موقعیت وجودی6 خود در جهان سوق میدهد: تجربیاتی همچون رویارویی با مرگ خویش، ماهیت برگشتناپذیر و غیر قابل تغییر بیماری و یا فروپاشی باورهایی که تاکنون معنای بنیادینی برای زندگی فرد فراهم کرده بودند.
موقعیتهایی از این دست گاهی موجب میشود افراد فراتر از محدودیتهای جسمانی حرکت کنند و از سلامت مثبت و عمیق روانی برخوردار شوند. در حقیقت، ابتلا به انواع بیماریهای سخت و رویارویی با موقعیت وجودی گاه با اثرات مثبتی همچون سامان دادن به اولویتهای زندگی، گشودگی بیشتر در ارتباط با اطرافیان، زندگی در زمان حال و افزایش احساس خوشبختی همراه خواهد بود.
……………………………………………………………………………………………………………….
1.انکار: باور داشتن یا دفاع کردن از صحت چیزی که غلط است.
2.فرونشانی: زمانی که افراد از دفاع فرونشانی استفاده می کنند به صورت هشیار انتخاب می کنند که تمرکزشان را از چیزهای اضطراب زا و دردناک به چیز دیگر منحرف کنند..
3.واپس رانی: دفاعی که افکار، خاطرات و احساسات دردناک را از هشیاری دور نگه می دارد.
4.جابه جایی: انتقال احساسات، هیجانات و تکانههای اضطرابزا از یک شخص یا شیء تهدیدکننده، به فرد یا شیء امنتر و قابل پذیرشتر.
5.مکانیزم دفاعی: هر شیوهای که برای اجتناب از احساس واقعی به کار میرود.
6.موقعیت وجودی: موقعیتی که فرد در آن با مسلمات هستی و بخشهای گریزناپذیر جهان آفرینش رو به رو میشود. موقعیتهایی مانند مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی.
منابع:
رواندرمانی اگزیستانسیال اثر اروین یالوم
Greenberg, J., Vail, K., & Pyszczynski, T. (2014). Terror management theory and research: How the desire for death transcendence drives our strivings for meaning and significance.
دیدگاهتان را بنویسید