نقد و تحلیل روانشناسی فیلم Nomadland سفر به عالم تنهایی

نُومَدلَند (nomadland) داستان سرراست و مشخصی دارد. یک درام آمریکایی است به نویسندگی، کارگردانی و تهیهکنندگی کلوئی ژانو و بازی درخشان فرانسیس مکدورمند. نومدلند (که به فارسی، سرزمین خانهبهدوشها یا سرزمین بیخانمانها ترجمه شده) جوایز مختلفی گرفته؛ از جمله شیر طلایی ونیز، گلدنگلوب، بفتا و سه اسکار.
فِرن مشغول سفر است؛ سفری درونی. سفر از کهنالگوهای رایج در عالم داستان و فیلم، در نومدلند خودش را به شکلی دیگر نشان میدهد. زنی که همسر، خانه و کارش را از دست داده، سفری آغاز میکند که کمابیش از آن ناچار است اما انتخابش میکند! سفری در تنهایی و آنهم با یک ون.
او بهناگهان از جامعهای که به آن متعلق بوده دور افتاده و انگار دیگر دوست ندارد جایی ماندگار شود. آن هم در شهر! با اینکه خواهرش آمادۀ پذیرفتن اوست اما او دلش نمیخواهد پیش آنها باشد. دیگر تحمل زندگی به شیوۀ آنها را ندارد؛ همانطور که از اول هم نداشته. این تفاوت او با خواهر و خانوادهاش را در ازدواجش هم میشود دید. او ازدواج کرده و رفته جایی میان دشت، کنار یک معدن گچ و آنجا را انتخاب کرده برای زندگی. حالا ناگزیر از ترک آنجاست.
در این یادداشت از کلینیک روانشناسی آگاه، فیلم را یک بار دیگر میبینیم و سعی میکنیم روی بعضی نقاطش چراغقوه بیندازیم. خطر اسپویل داستان وجود دارد!
فهرست محتوا:
Toggleزندگی کوچنشینی در Nomadland
سفر فرن از جایی شروع میشود که خانه و وسایلش را میفروشد و با ون راه میافتد. کارهای پارهوقت پیدا میکند و پول درمیآورد تا بتواند برود. این وسط با بیخانمانها و کوچنشینها همراه میشود. کوچنشینها دلایل مختلفی برای کارشان دارند. سن بالا و ناتوانی در کار کردن یا پیدا کردن یک کار، کم بودن مزایای تامین اجتماعی برای دوران بازنشستگی، رسیدن به آرامش، سرطان داشتن و در آرزوی گشتن جهان بودن، رها کردن زندگی کارمندی و به جایش سفر و تجربه کردن لحظه را برگزیدن.
تنهایی در Nomadland
سکانسهایی که فرن را در تنهاییاش میبینیم، نسبتا زیادند. نومدلند تکیۀ خاصی روی تنهایی فرن دارد. او به تنهایی بار زندگیاش و دردش را به دوش میکشد. تنهایی اگزیستانسیالگونه و از طرفی نیاز انسان به بودن در اجتماع، در طول فیلم زیاد مطرح میشود.
قابهایی که فرن را تنها در دل طبیعت و از دور نشان میدهند (نسبتا هم در فیلم زیادند) شاید بیانگر تنهایی انسان در طبیعت و جهان هستی باشند. همانطور که این تنهایی را در فرن هم میبینیم.
فرن وقتی سردی هوا و تنهاییاش را میبیند، تمایل پیدا میکند به اردوگاه باب بپیوندد و در اجتماعشان قرار بگیرد. دفعۀ اولی که با باب حرف میزند، باب به او میگوید: «امیدوارم پاسخت را در همین راه پیدا کنی. با پیوستن به جامعه و خانوادهای دیگر و پیوند با طبیعت.» بعد دوباره فرن را در تنهاییاش میبینیم که در اردوگاه قدم میزند. خورشید که در افق دارد طلوع میکند، زیبایی خاصی به صحنه داده و به نوعی انگار بیانگر تغییر آرام فرن است. موسیقی زمینۀ آن سکانس هم نویدبخش است. همینجا خوب است اشاره کنیم که Nomadland موسیقی زیبایی دارد و در صحنههای تاثیرگذار، خوش نشسته و به قلب مخاطبش رسوخ میکند.
بعد از آن، فرن توی کلاسها شرکت میکند، با دوستانش گردش میکند و ارتباطات اجتماعی بیشتری میگیرد. با دِیو آشنا میشود و شبی در کلوپ با او میرقصد. هرچند اولش تمایلی ندارد اما درخواست دیو را قبول میکند و کمکم در رقصیدن نرم میشود.
زنی که در فیلم Nomadland عاشق سنگهاست
یکی از شخصیتهای جالب فیلم Nomadland، سوانکی است. در جریان آشنایی فرن با سوانکی، زنی که سرطان ریه دارد و عاشق سنگهاست، فرن دست به خودافشایی میزند. انگار شرایط را مساعد میبیند تا به سوانکی حرفش را بگوید و مورد قضاوت قرار نگیرد چون سوانکی هم داستان مشابهی دارد. فرن دست از کوتاه کردن موی سوانکی میکشد و درحالیکه پشت سرش ایستاده رازش را فاش میکند: اینکه مدتی است به شوهرش فکر میکند و شاید بهتر بوده شوهرش، بو، را با مقدار کمی مرفین بیشتر، در شبی که توی بیمارستان بوده و درد میکشیده، خلاص میکرده. سوانکی به او میگوید: «شاید او دلش میخواسته تا لحظۀ آخر با تو باشد.» در ادامۀ آن، جملۀ تسلیبخشی به فرن میگوید: «مطمئنم تو خوب ازش مراقبت کردی، فرن.» و فرن تایید میکند.
فرن هنوز با خاطراتش زندگی میکند و شاید، انتخاب اینکه دائم در سفر باشد، بیربط نباشد به همسرش. کسی که دوستش داشته و حالا از دستش داده. سکانس ابتدایی نومدلند را شاید حالا بتوان با عینک دیگری دید. فرن در طول سفر، عکسها را نگاه میکند و مراقب بشقاب گلصورتی است که بهش هدیه دادهاند. فرن انگار میخواهد با به خاطر آوردن (همانطور که در آخر فیلم به بابی میگوید) شوهرش را زنده نگه دارد. او تمام این سالها را مشغول به یاد آوردن بوده و خاطراتش را به یاد آورده. یاد و خاطرۀ شوهرش را زنده نگه داشته تا شوهرش زنده بماند. حتی هنوز حلقۀ ازدواجش دستش است.
همچنین بخوانید: فیلم گل صحرا؛ تحلیل روانشناسی کامل فیلم desert flower
تسلی سوگ در فیلم Nomadland
سفر فرن در Nomadland را میتوان به نوعی سفر شفابخش هم در نظر گرفت. سفری به سوی پذیرش سوگ و پشت سر گذاشتنش. هرکسی این سفر را به نوعی پشت سر میگذارد و جوری آرام میشود. جملۀ سوانکی («مطمئنم تو خوب ازش مراقبت کردی، فرن.») انگار تسلیدهندۀ فرن میشود. انگار به فرن میگوید که نقشش را درست ایفا کرده و چیزی برای همسر از دست دادهاش کم نگذاشته.
جملۀ سوانکی، بُعد دیگری از واقعیت را به او نشان میدهد. اینکه شاید همسرش نمیخواسته با مرفین از درد خلاص شود و میخواسته تا آخرین «لحظۀ» ممکن با فرن بماند. این چیزی است که شاید بعد از تجربۀ سوگ برای هر انسانی پیش بیاید: آیا من کافی بودم؟ آیا از او به خوبی مراقبت کردم؟ نکند باید برایش کارهای بیشتری میکردم؟ گاهیاوقات رسیدن به این تسلی، میتواند پشت سر گذاشتن تجربۀ از دست دادن و تنها شدن را تسهیل کند.
جویبار لحظهها در Nomadland جاریست
Nomadland پیوند جالبی با طبیعت دارد. انگار طبیعت را معلم انسانها میداند و چیزی که به آدم کمک میکند در برابر چیزهایی که توان کنترلش را ندارد، فروتن شود. طبیعت حتی جلوهای از زندگی است و انسانها را به زندگی وصل میکند.
سوانکی که دیگر خودش را در آستانۀ مرگ میبیند و برایش حتی برنامه ریخته، از خودش حرف میزند. او زندگی «جالب» خودش را با دیدن گوزن، قایقسواری و دیدن پلیکانهای سفید و صخرهای پر از لانۀ پرستو توصیف میکند. پرستوهایی که پرواز میکنند و تصویرشان در آب منعکس میشود و بچهپرستوهایی که سر از تخم بیرون میآورند و پوستههایشان روی آب شناور میماند (تولد پرستوها به عنوان نمادی از جریان زندگی).
شوق از چهرۀ سوانکی در این سکانس میبارد و انگار او زندگی را در این صحنه دیده و به چشمش زیباست. حتی میگوید اگر در این صحنه میمردم هم راضی بودم. انگار آن لحظه برای او به بینهایت گره خورده و او در آن لحظه آنقدر از زندگی سرشار شده، که دیگر برای مرگ خودش را آماده ببیند. یکی از صحنههای چشمنواز نومدلند، سکانس صخرۀ پرستوهاست که ما آن را از قاب گوشی فرن میبینیم.
فرن و سوانکی باهم به صحرا میروند و غروب را تماشا میکنند، سنگها را لمس میکنند و جهان را میبینند. از اینجاست که پیوند فرن با طبیعت بیشتر میشود و صحنههایی زیبا از آن در فیلم میبینیم.
تنهایی فرن، بعد از رفتن سوانکی به موسیقیای وصل میشود که مردی پشت پیانو میخواند: «بخوریم به سلامتی دوستانی که رفتهاند اما در قلبمان هستند. کمک کن با درد بخندم و با لبخند به جنگ گریه بروم.» شاید این کاری است که فرن دارد بعد از چند تجربۀ از دست دادن توی زندگیاش میکند.
همچنین بخوانید: تحلیل روانشناسی سریال گامبی وزیر
خاطرات کودکی Nomadland
هرچقدر در نومدلند جلوتر میآییم، فرن بیشتر با طبیعت ارتباط میگیرد و سعی میکند جهان را حس کند. وقتی ماشینش خراب میشود و به خانۀ خواهرش برمیگردد، خواهرش خاطراتی را به یادش میآورد که آنها هم در تغییر فرن موثرند. سکانسی که او دارد عکسهای کودکیاش را میبیند، پیوند خورده به شعرخوانی او. شعری که شب اول ازدواجش خوانده. «هر چیز زیبایی، زیباییاش را از دست خواهد داد؛ از بخت بد یا به خاطر راهی که طبیعت در پیش گرفته، اما تو زیباییات را از دست نمیدهی و مرگ نصیبت نمیشود چراکه تا این شعر زنده هست، تو جاودان میمانی.» زندگی هنوز جریان دارد. همانطور که پیش از آمدن بو، جریان داشته؛ همانطور که پیش از ما انسانها و در عصر دایناسورها جریان داشته و هرچند ما جاودان نیستیم اما «وجود» جاودانه است.
مردی که دوستش دارد
یکی از مسیرهای تازهای که در طول نومدلند پیش روی فرن گشوده شده، مردی است که او را دوست دارد. اگر بخواهیم نمادین ببینیم، سکانسی که مرد، بشقاب فرن را ناخواسته میشکند، میتواند بازتابی از این باشد که مرد میخواهد فرصت جدیدی برای فرن ایجاد کند. رابطۀ فرن و دیو، مثل بقیۀ رابطههای فیلم، قطع و وصلی دارد؛ جایی از فیلم در محل کارشان است و فرن به دیو کمک میکند به مناسبت تولد نوهاش، به آغوش خانوادهاش برگردد؛ حتی به بیمارستان هم کشیده میشود. فرن به عیادت دیو میرود و از او مراقبت میکند.
فرن در اواخر فیلم هم بعد از گشت و گذارش در طبیعت به دیدن دیو میرود. او میتواند با مردی شبیه خودش در یک خانوادۀ خوب و یک مزرعۀ زیبا زندگی تازهای شروع کند اما انگار هنوز گذشته را پشت سر نگذاشته است یا شاید برای زندگی کردن زیر سقف خانهای ساخته نشده. سکانسی از فیلم هست که فرن نمیتواند زیر سقف خانۀ مرد آرام بگیرد و میرود داخل ونش میخوابد. فرن حتی خانه را برای خودش پرو میکند اما اهل ماندن نیست. انگار هنوز کارش تمام نشده باشد دوباره به سفر برمیگردد و به دیدن باب میرود. او مسیر خودش را دارد.
همچنین بخوانید: فیلم جاسمین غمگین؛ تحلیل روانشناسی فیلم Blue Jasmine
انسان در جستجوی معنا Nomadland
سکانسهای انتهایی نومدلند، از جمله دیدار دوبارۀ فرن با باب، کلید خوبی برای فهم کلیت فیلم است. باب که از ماجرای خودکشی پسرش میگوید، به سوال مهمی اشاره میکند. سوالی که شاید هر کسی که عزیزی از دست داده باشد از خودش میپرسد؛ از جمله فرن: «اینکه حالا که پسرم دیگر زنده نیست، من چطور میتوانم زنده باشم؟» این سوال حکایت دیگری از عشق است و دلبستگی عمیق. آنقدر که حتی «وجود» من به «وجود» موضوع عشق گره خورده و اگر موضوع عشق نباشد، من دیگر زنده نمیمانم. اما باب روزهای سختی را پشت سر گذاشته و سرانجام توانسته معنایی در این فقدان پیدا کند. معنایی که کمکش کند زندگیاش را ادامه بدهد: به مردم کمک کند. اینطوری است که زنده میماند.
باب در طول سفرهایش و ارتباطش با کوچنشینها به چیزی پی برده که آرامش کند و دردش را مرهم بگذارد: اینکه هیچ خداحافظیای وجود ندارد و ما دوباره همدیگر را میبینیم. فرن هم این را در سفرهایش تجربه کرده. انگار آدمها هیچوقت تمام نمیشوند و جاودانه میمانند و ما روزی میتوانیم، حتی کسانی را که از دست دادهایم، دوباره ببینیم و از خاطراتمان تعریف کنیم.
فرن دوباره به محل زندگی سابقش برمیگردد اما اینبار، وسایلش را مثل سوانکی، آزاد میکند و میرود. انگار فرن، شوهرش را در قلبش زنده نگه داشته و دیگر نیازی نمیبیند که وسایل زندگی مشترکشان را نگه دارد. دلش برای هیچکدام از آنها تنگ نمیشود. اگر این سکانس را با سکانس اول فیلم مقایسه کنیم، تغییر فرن و رسیدنش به رهایی را میتوانیم ببینیم. نومدلند با جملهای اثربخش تمام میشود و ما را بهخوبی به جهان فیلم میبرد: «تقدیم به کسانی که ناگزیر به ترک ما بودند، در آینده میبینیمتان.»

درباره سجاد طحان پور
من سجاد طحانپور، فارغالتحصیل کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی هستم. تحصیلات کارشناسیام را در رشتهی روانشناسی و در دانشگاه اصفهان گذراندهام و از سال 1400 به عنوان نویسندۀ بلاگ و مدیر محتوا با کلینیک آگاه همکاری میکنم. از سال 1398 در حیطۀ رواندرمانی روانپویشی فشرده و کوتاهمدت و درمان مبتنی بر ذهنیسازی و دلبستگی آموزش دیدم و هماکنون ضمن دریافت درمان تحلیلی و گذراندن دورههای آموزشی مربوط به آن، به عنوان درمانگر تحت نظارت سوپروایزر فعالیت میکنم. در کنار روانشناسی، ادبیات و سینما از علایق من است و تجربههایم در زمینهی داستاننویسی و ویراستاری برای انتقال محتوا به کمکم آمده که حاصل آن را میتوانید در بلاگپستها بخوانید.
نوشتههای بیشتر از سجاد طحان پور
دیدگاهتان را بنویسید