با کنترلگری والدینمان چه کار می کنیم؟
هر انسانی نیاز دارد که در زندگی احساس شایستگی و خودمختاری داشته باشد و روابط صمیمانه ای را تجربه کند، از بدو تولد شایسته ی این است که عشق بی قید و شرط مراقبینش نثارش گردد. حق دارد که آزادانه احساسات و نیازهای خود را به هر شیوه ای ابراز کند و از سوی والدینش پذیرفته شود. اما گاهی والدین نیازهای کودک را به رسمیت نمی شناسند. چرا که خود نیز از نیازهای خویش غافل اند.
والدی که از ابراز احساسات و نیازهای کودکش هراسان و آشفته می گردد و حقوق طبیعی او را به رسمیت نمی شناسد، درونش ناامن است. طعم آزادی و صمیمیت را نچشیده و از آن محروم بوده است، پس نمی تواند طعم آن را نیز به کودک خود بچشاند. با کنترلگری نسبت به کودکش به دنبال مرهمی بر دل خویش است تا امنیت یابد و کودکش را در کنار خود نگه دارد.
فهرست محتوا:
Toggleکنترلگری و غفلت از نیازهای بنیادین
با حمایت افراطی خود می خواهد کودکش را لبریز از عشق و امنیت کند اما آزادی او را به اسارت می کشد یا که با قوانین سرسخت و نادیده گرفتن احساسات و نیازهای کودک، سعی بر حفاظت او در برابر ناامنی های خیالی وجود خویش دارد. کنترلگری چه از طریق حمایت افراطی، چه قوانین سرسخت موجب می شود که کودک مورد غفلت واقع شود. چرا که بنیادی ترین نیازهای او نادیده گرفته شده است و ریشه های ناامنی و اضطراب در وجودش رخنه می کند. آنگاه یا موجودی وابسته می شود که توان جدا شدن از مراقبینش را ندارد یا روز به روز این شکاف جدایی بین والدین و فرزند عمیق تر می شود.
آنگاه که در نوجوانی، جوانه های استقلال و هویت یابی سر بر می آورند و نوجوان سعی بر جلب توجه و یکی شدن با همسالانش دارد اگر که از صمیمیت و خودمختاری و شایستگی در خانواده بهره اندکی برده باشد، به دنبال بنیادی ترین نیازهای خود بیرون از روابط خویش با والدینش خواهد بود و اختلافات میان آنها شدت می گیرد.
سه راهبردی که فرزند در برابر کنترلگری مراقبش پیش می برد:
1. وابستگی در ازای صمیمیت و آزادی
یکی از راهبردهای احتمالی این است که شخص راه مراقبینش را در پیش می گیرد. خواسته ها و ارزش های والدینش را درونی می کند تا عشق آنها را بدست آورد؛ مطیع و تایید طلب است و از نیازهای خود غافل. از سرگردانی و بی هویتی رنج می برد و در تمام تصمیماتش چشم و گوش بسته، تابع دیگران مهمِ خود است. حتی نیازهای مراقبینش را نیازهای خود می داند. توانایی دیدن خود را ندارد و با نیازها واحساسات مختلف خود چون خشم، غم و عشق بیگانه است. وقتی وارد رابطه ی عاطفی نیز می شود، تحمل جدایی را ندارد. ترس از دست دادن او را مطیع و وابسته شریکش می سازد و آزادی و صمیمیت را قربانی ناامنی خود می کند.
من پدر بسیار سخت گیری دارم. همیشه من رو برای تلاش و نظم و انضباط تشویق می کرده. برای تحصیل مسیری رو رفتم که اون برام انتخاب کرد. من موفقیت هام رو مدیون سخت گیری های پدرم هستم. اگر اصرارهای پدرم نبود، معلوم نبود الان من چه کاره بودم. با اینکه خودم رو در سطح بالایی می بینم و موفق می دونم، اما گاهی اوقات احساس پوچی به من دست می ده. انگار که خودم رو گم می کنم و نسبت به زندگی و اهدافم بی رغبت می شم و دلم می خواد قید همه چیز رو بزنم.
2. گریز از والدین در ازای آزادی
راهبرد دیگر لجبازی با مراقبین خویش است تا اینگونه از مزاحمت آنان بگریزد. به جای درک نیازها و احساسات خود، راه مخالف مراقبش را پیش می گیرد تا استقلال و هویتش را اثبات کند. انرژی زیادی را صرف می کند تا هر چه بیشتر از والدین خود فاصله بگیرد و از نمایش این لجبازی لذت ببرد. در هیاهوی این تنش باز هم از خویش فاصله دارد. او که از کودکی احساسات خشم سهمگینی نسبت به مزاحمت های مراقبش در دل خود انباشته است، به جای درک این احساس عمیق خود، راه مبارزه با والد درونی خود را پیش می برد. به خیالش با متضاد بودن از مراقبینش جدا می گردد. اما همچنان اسیر سایه ی سنگین سلطه ی والدینش است؛ اگر چه در جهت خلاف آن. دریغ از آنکه این لجبازی ها و تضادورزی ها او را به مقصود خویش نخواهد رساند.
من از آدم های مذهبی فراریم. در کنار این آدم ها خودم رو اسیر می بینم. تصمیم گرفتم از این دسته آدم ها هر چقدر که می تونم فاصله بگیرم. اگر چه که خودم هم در خانواده ای مذهبی و متعصب بزرگ شدم. همیشه والدینم جلوی ابراز نیازها و خواسته هام رو می گرفتن. نمی تونم همچین جوی رو تحمل کنم، چون شدیدا در چنین شرایطی احساس تنهایی می کنم. روابطم رو جوری انتخاب می کنم که کاملا متضاد خانواده ام باشن، راحت و بی قید و بند. اما باز هم احساس تنهایی همراه منه. با هر کس که رابطه دارم، درک نمی شم و احساس می کنم چقدر نخواستنی ام. من هیچ وقت نتونستم رابطه ی صمیمانه ای رو در زندگیم داشته باشم.
3. آزادی و شایستگی و صمیمیت
راه سومی نیز وجود دارد که توانایی شنیدن خود را از هیاهوی دیگری را دارد. می تواند واقعیت و محدودیت های زندگی اش را بشناسد و با درک خود از بند دیگری رهایی یابد. می داند که مادامی که در کنار والدینش است محدودیت هایی دارد. محدودیت هایی که اگرچه با خود احساساتی چون خشم و حسرت و غم را بیدار می سازد اما آنها را می پذیرد و درک می کند. از نیازهای خود آگاه است. پس موقعیت های دیگر زندگی خود را فدای این اسارت نمی کند و از دل این محدودیت ها آزادی خویش را در می یابد. نه خود را فدای والدین می کند و تسلیم می شود و نه با والدین درونی اش به تلاطم می افتد و روز به روز خود را به دست فراموشی می سپارد.
مدتی بود که با والدینم لج می کردم و از عمد، کاری که از من می خواستن رو انجام نمی دادم. اما جرات ابراز وجود خودمم رو هم نداشتم. این بود که نه به حرف اونها بودم نه به دل خودم. افسرده و ناامید شدم. به خاطر افسردگی تصمیم به رواندرمانی گرفتم. اونجا با احساساتم نسبت به والدینم آگاه شدم و با تجربه ی احساساتم نسبت به اونها، تونستم خودم رو رها کنم. دیدم که با لجبازی فرصت های دیگه زندگی و آزادی واقعی ام رو دارم از خودم دریغ می کنم. البته که تا وقتی در کنارشون هستم، محدودیت هایی دارم و یک جاهایی باید کوتاه بیام اما دیگه خاطرم جمع و آسوده است. با این رهایی توانایی این رو پیدا کردم که خودم رو پیدا کنم و با این صلح درونی، شفقت رو در زندگی ام جاری کنم.
دیدگاهتان را بنویسید