توهم سلامت روان
در این مطلب میخواهیم به معرفی مقالهی جاناتان شدلر و ملوین مانیس با موضوع توهم سلامت روان (THE ILLUSION OF MENTAL HEALTH) بپردازیم. این مقاله در دسامبر سال 1993 و در مجلهی American Psychologist منتشر شده است. گرچه این مقاله کمی قدیمی به نظر میرسد؛ اما با توجه به اینکه امروزه همچنان استفادهی بسیار زیادی از پرسشنامههایی میشود که جنبههای مختلف سلامت روان را میسنجند، ضرورت دیدیم تا یافتههای این پژوهش را با متخصصان حوزهی روانشناسی و رواندرمانی در میان بگذاریم.
فهرست محتوا:
Toggleسلامت روان از خیال تا واقعیت
این مقاله به دو موضوعی میپردازد که معمولاً در مقالات مختلف به صورت جداگانه به آنها پرداخته میشود. اولین موضوع در مورد ارزیابی سلامت روان است. نویسندگان این مقاله ادعا میکنند که پرکاربردترین و مورد استنادترین مقیاسهای سنجش سلامت روان مانند آزمون MMPI، پرسشنامهی افسردگی بک [BDI؛ بک، وارد، مندلسون، ماک، ماک و اربا، ۱۹۶۱]، پرسشنامهی اضطراب حالت_صفت اسپیلبرگر [اسپیلبرگر، گورسوش و لوشن، ۱۹۷۰]، مقیاس عزت نفس روزنبرگ [روزنبرگ، ۱۹۶۵]، مقیاس اضطراب آشکار تیلور [جی. آ. تیلور، ۱۹۵۳]، مقیاس روانرنجوری آیزنک [آیزنک و آیزنک، ۱۹۷۵]، تست جهت گیری زندگی [شایر و کارور، ۱۹۸۵] و بسیاری از مقیاس های محبوب دیگر دچار یک محدودیت بسیار جدی هستند.
آن محدودیت این است که این مقیاسها نمیتوانند بین سلامت روان واقعی و سلامت روان واهی تمایز ایجاد کنند. شدلر و مانیس بر این باورند که مکانیسمهای دفاعی افراد باعث میشوند زمانی که افراد این پرسشنامهها را تکمیل میکنند، دچار این توهم شوند که از نظر روانی سالم هستند. در ادامه در این مورد بیشتر توضیح خواهیم داد.
نقدی بر مقیاسهای رایجِ خودسنجی
مقیاسهای بیشماری برای سنجش یک یا چند وجه از سلامت روان وجود دارند. یکی از علتهایی که موجب میشود این مقیاسها نتوانند بین سلامت روان واقعی و واهی تمایز ایجاد کنند این است که این مقیاسها اکثراً بسیار ساده و مشخص هستند. به عبارت دیگر، برای آزمودنیها مشخص است که هر یک از سؤالات این مقیاسها قرار است چه چیزی را بسنجند. علاوه بر این، پژوهشگران نیز تمایل به این دارند که ارزش ظاهری نمرات حاصل از این مقیاسها را بپذیرند. به عنوان مثال، نمرات بالا در مقیاس افسردگی نشاندهندهی ابتلا به افسردگی و نمرات پایین در این مقیاس نشاندهندهی سلامت روان نسبی است.
شاید وقتی که میگوییم سؤالات مقیاسهای سنجش سلامت روان بسیار ساده هستند و مشخص است که در حال سنجش چه چیزی هستند، خوانندهی این مقاله تصور کند که این حرف منصفانهای نیست. برخی سؤالات این مقیاسها را به عنوان نمونه در نظر بگیرید: “من احساس میکنم که فردی کاملاً شکستخورده هستم” و “من از خودم متنفرم” (برگرفته از پرسشنامهی افسردگی بک)، “آیا خودت را فردی عصبی خطاب میکنی؟” و “آیا تا به حال آرزو کردهای که ای کاش مرده بودی؟” (برگرفته از مقیاس روانرنجوری آیزنک)، “من بدون شک اعتماد به نفس ندارم” و “من تقریباً همیشه در مورد چیزی یا کسی احساس اضطراب دارم” (برگرفته از مقیاس اضطراب آشکار تیلور)، “روی هم رفته تمایل به این دارم که احساس کنم یک بازندهام” و “ای کاش میتوانستم برای خودم احترام بیشتری قائل باشم” (مقیاس عزت نفس روزنبرگ).
بدون شک افرادی که چنین گزارههایی را تأیید میکنند، آشفته هستند. سؤال این است که آیا افرادی که این گزارهها را انکار میکنند لزوماً سالم هستند؟
رابطهی دوسویه ذهن و بدن
موضوع دومی که در این مقاله به آن پرداخته میشود مربوط به رابطهی بین عوامل روانشناختی و سلامت جسمانی است. بر اساس یافتههای این مقاله، سلامت روان واهی برای افراد مشکلات جسمانی به بار میآورد و ممکن است عامل خطری برای ابتلا به بیماریهای جسمانیای همچون مشکلات قلبی عروقی باشد. از آنجایی که گفته شد مکانیسمهای دفاعی باعث ایجاد توهم سلامت روان در افراد میشوند، در نهایت میتوان گفت بر اساس یافتههای این پژوهش، این مکانیسمهای دفاعی هستند که میتوانند باعث ابتلای افراد به بیماریهای جسمانی شوند. بسیاری از بیماریهایی که علت پزشکی مشخصی برای آنها وجود ندارد و اصطلاحاً گفته میشود که مشکل فرد عصبی است، حاکی از همین موضوع است.
قضاوت بالینی دربرابر مقیاسهای عینی
نتایج این پژوهش به ما میگوید که قضاوت بالینی میتواند بین سلامت روان واقعی و سلامت روان واهی تمایز ایجاد کند؛ در حالی که مقیاسهای “عینی” سنجش سلامت روان به تنهایی نمیتوانند این کار را انجام دهند. تکیهی پژوهشگران بر نتایج به دست آمده از مقیاسهای “عینیِ” سنجش سلامت روان و بیتوجهی آنان به اهمیت و نقش قضاوت بالینی، منجر به نتیجهگیریهای اشتباه بسیار زیادی شده است. بر این اساس، نتایج حاصل از بسیاری از پژوهشهای قبلی که بر پایهی مقیاسهای سلامت روان استاندارد به دست آمدهاند، زیر سؤال میروند.
البته، تمام مقیاسهای بالینی به طور کلی نامعتبر نیستند. زمانی که نتایج به دست آمده از این مقیاسها نشان دهد که آزمودنی در طیفی از سلامت روان تا آسیب روانی، به سرِ طیف در قسمت سلامت روان نزدیک است، این نتایج چندان قابل اتکا نیستند و باید با کمک قضاوت بالینی، بررسی بیشتری انجام بگیرد؛ اما زمانی که نتایج این مقیاسها نشاندهندهی این باشد که آزمودنی به سرِ انتهایی طیف در سمت آسیب روانی نزدیک است، نتایج معتبرتر و قابل اعتمادتر هستند. به عبارت دیگر، این مقیاسها آسیب روانی را دقیقتر از سلامت روان میسنجند.
نتیجه گیری
افرادی که با توجه به نتایج مقیاسهای استاندارد سالم به نظر میرسند، به دو دسته تقسیم میشوند: 1) افرادی که واقعاً از سلامت روان نسبی برخورداراند، 2) افرادی که با وجود آسیبپذیریهای زیربنایی، آشفتگی خود را انکار میکنند و نیاز دارند که خودشان را فردی سازشیافته ببینند. این افراد بخش بزرگی از زندگی هیجانی خود را انکار میکنند و به احساسات، امیال، خواستهها و نیازهای حقیقی خود هشیار نیستند. این افراد همان افرادی هستند که اصطلاحاً میگوییم دچار توهم سلامت روان هستند. آنها به صورت هشیارانه قصد فریب دادن آزمونگر را ندارند. آنها صرفاً ظرفیت پذیرش مشکلات روانشناختی خود را ندارند.
هر چقدر که افراد در برابر آگاه شدن از آشفتگیشان حالت تدافعی بیشتری نشان دهند، این آشفتگی بیشتر خودش را در قالب مشکلات و بیماریهای جسمانی نشان میدهد. در نتیجه، آزمودنیهایی که در این مقاله در آزمون روانرنجور خویی نمرهی پایینتری گرفتند، بیشتر دچار مشکلات قلبی عروقی بودند.
یک دیدگاه عجیب
در میان محققان دانشگاهی این دیدگاه عجیب و غیرمنتظره رواج پیدا کرده است که تحریفها و سوگیریهایی که در خدمت فرد باشند به بهبود سلامت روان او کمک میکنند (به عنوان مثال، س. ای. تیلور و براون، 1988). برخی طرفداران این دیدگاه عجیب تا آنجا پیش رفتهاند که میگویند مداخلهی درمانی مناسب برای بیمارانی که دچار افسردگی شدهاند مداخلهای است که در آن به این افراد “آموزش” داده شود که واقعیت را انکار و تحریف کنند!
افسردگی و تحریف واقعیت
از طرفی، یافتههایی در این زمینه به دست آمده است که افراد افسرده دنیا را نسبتاً دقیقتر ادراک میکنند و به عبارتی دیگر، درک واقعبینانهتری از دنیا دارند؛ در حالی که در انسانهای معمولی که از سلامت روان نسبی برخوردار هستند (یعنی افرادی که نمرات پایینی در مقیاسهای خودگزارشی افسردگی دریافت کردهاند)، تحریفها و سوگیریهایی مشاهده شده است.
به بیانی دیگر، این یافتهها نشان دادهاند که افرادی که نمرات پایینی در مقیاس افسردگی داشتهاند کمتر واقعبین بودند و واقعیتهای زندگی خود را بیشتر تحریف میکردند و یا به این واقعیتها با دیدگاهی سوگیرانه مینگریستند. به عنوان مثال، این یافتهها نشان دادهاند که توهم “کنترل” پدیدهها در افراد “عادی” دیده میشود؛ اما افراد افسرده چنین توهمی ندارند (الوی و آبرامسون، 1979، 1988). در واقع، خودارزیابیهای افرادی “عادی” به شکلی تحریف میشود که در خدمت این افراد باشد و گرچه افراد افسرده واقعبینتر بودند؛ اما این واقعبینی منجر به این شده بود که سلامت روان خود را از دست بدهند (لوینسون، میشل، چاپلین و بارتون، 1980). محققانی که دیدگاه فوق را در مورد سلامت و آسیب روانی داشتند از این یافته به عنوان شاهدی بر تأیید فرض خود استفاده کردهاند.
توهم سلامت روان
شاید در نگاه اول چنین دیدگاهی معقول و منطقی به نظر برسد. حتی ممکن است خودتان نیز تجربیاتی در این زمینه داشته باشید و بتوانید ردّ پایی از فرضیه این محققان را در زندگی شخصی خود نیز مشاهده کنید. در نتیجه، ممکن است در کار با بیماران خود نیز به صورت آشکارا یا ضمنی از مداخلاتی استفاده کنید که رنگ و بویی از چنین فرضیاتی داشته باشند.
با این حال، یافتههایی که جاناتان شدلر و ملوین مانیس در مقالهی توهم سلامت روان به دست آوردند، تفاسیر بسیار متفاوتی را نشان میدهند. آنها یافتههای عجیب و متناقض به دست آمده از پژوهشهای قبلی را این گونه تبیین میکنند که افرادی که در پژوهشهای قبلی به عنوان افراد “عادی” ای در نظر گرفته شدهاند که از سلامت روان نسبی برخوردار اند، در واقع شامل دو دسته از افراد میشوند: 1) افرادی که واقعاً از سلامت روان نسبی برخوردار هستند و 2) افرادی که در مقیاسهای خودگزارشی با انکار مشکلات خود، به عنوان افرادی جلوه داده شدهاند که افسرده نیستند.
به عبارت سادهتر میتوان گفت افرادی که واقعیتهای تلخ زندگی خود را انکار و تحریف میکنند، پاسخهای خود به مقیاسهای خودگزارشی را نیز تحریف و انکار میکنند. در نتیجه، اگر یافتههای پژوهشهای قبلی نشان میدهند که افراد نرمال و سالم واقعیتهای زندگی خود را انکار و تحریف میکنند، به این معنی نیست که برای حفظ سلامت روان خود باید واقعیتهای تلخ و دردناک را انکار و تحریف کنیم؛ بلکه به این معنا است که در سنجش سلامت روان آن افراد به خطا رفتهایم.
فردی که سلامت روان نسبتاً بالایی دارد فردی نیست که از تلخیها و ناکامیهای زندگی فرار میکند؛ بلکه فردی است که سعی میکند به شکلی سازگارانه این تلخیها را ببیند و با آنها مواجه شود. اگر این ظرفیت را در خودمان ایجاد کنیم که با این تلخیها مواجه شویم یا متوجه میشویم که میتوانیم آنها را برطرف کنیم و به دنبال راهی برای برطرف کردن آن تلخیها میگردیم و یا میفهمیم که برای برطرف کردن آن کاری از دستمان برنمیآید پس آن را میپذیریم و بیهوده انرژی خود را برای ندیدن آن واقعهی تلخ یا وارونه جلوه دادنش برای خودمان و دیگران تلف نمیکنیم.
بر خلاف یافتههای به دست آمده از پژوهشهای پیشین، اگر کسی با مواجه شدن با تلخیهای زندگی افسرده میشود، نمیتوان گفت که علت این افسردگی این است که او دنیا را نسبتاً دقیقتر ادراک کرده است؛ بلکه حتی اگر این فرد واقعاً هم دنیا را دقیقتر ادراک کرده باشد احتمالاً علت ناخوشاحوالی او این است که هنوز توانایی و ظرفیت مواجه شدن با آن اتفاق دردناک را نداشته است.
از سوی دیگر اگر فردی با مواجهه با یک واقعهی تلخ احساس متناسب با آن را تجربه میکند و به عنوان مثال غمگین یا خشمگین میشود، سلامت روان بالاتری دارد هرچند که ممکن است تجربهی این غم یا خشم تجربهای ناخوشایند باشد. فردی که سلامت روان نسبتاً بالایی دارد ظرفیت بالاتری برای دیدن و پذیرفتن این تلخیها را دارد و میتواند رقص زندگی را تاب بیاورد؛ رقصی که ناشی از تاب خوردن و بالا و پایین رفتن بین غم و شادی و خوشی و ناخوشی است؛ وگرنه ساختن زندگیای که هیچ غمی در آن نباشد و یا حتی کمترین حد غم را داشته باشد، نه ممکن است و نه لازم. حتی اگر دقیقتر نگاه کنیم، گاهی میبینیم که شادی عمیقی در برخی غمها نهفته و گاهی غمی بزرگ در دل بزرگترین خوشیهایمان جاخوش کرده است…
دیدگاهتان را بنویسید