چرا من انقدر رنج می برم؟ (قسمت اول)
شده تا حالا به این فکر کنید که “چرا هرچی درده برای منه؟ چرا من انقدر تحت فشارم؟ انگار هر چی بدبختیه تو این دنیا گریبان منو گرفته! چرا خلاص نمیشم ازین همه درد و عذاب؟ چرا من انقدر بدشانسم؟ شاید بقیه ام تو زندگی شون مشکل داشته باشن اما مشکلات من بیشتره، عمیق تره، دردناک تره!”
اگه برای شما هم دست کم یکی از این سوالات پیش اومده، پیشنهاد می کنم تا این متن رو که در چند قسمت ارائه میشه دنبال کنید.
درد: تجربه ی مشترک انسانها
همه ی ما انسانها تجاربی از شکست ها، از دست دادن ها، ناکامی ها و آسیب ها در زندگیمون داشتیم که احساسات ناخوشایندی رو از غم، خشم، گناه، شرم و اضطراب در ما به وجود آوردن و به اصطلاح دردمون اومده! پس درد یک واقعیت مشترکه که تمامی آدمهای دنیا با شرایط مختلف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی اون رو تجربه می کنن.
بنابراین، من تنها موجود روی کره ی زمین نیستم که اتفاقات دردناک برام میافته و احساسات ناخوشایند رو تجربه می کنم.
درد تجربه ای مشترک است اما رنج، انتخاب درد کشیدن است!
گفتیم که درد یک تجربه ی مشترک انسانیه، یعنی طبیعیه که ما دردمون بیاد وقتی اتفاقات ناخوشایندی رو تجربه می کنیم که تازه ممکنه سهمی هم تو ایجادش نداشته باشیم. ما نمی خواستیم عزیزمون رو از دست بدیم اما دادیم و دردش رو تجربه می کنیم؛ ما نمی خواستیم وقتی وارد رابطه شدیم به جدایی برسیم اما رسیدیم و درد این ناکامی رو تجربه می کنیم.
اما گاهی این درد که به صورت غیر انتخابی (مثل فوت عزیزان) یا انتخابی (مثل اشتباه در انتخاب شریک عاطفی) بر ما وارد میشه ادامه دار میشه. چطوری؟ وقتی ما متوجه میشیم که حالمون خوب نیست و داریم درد میکشیم آگاهانه یا ناآگاهانه کاری می کنیم که این درد ادامه پیدا کنه و مزمن بشه. یعنی ما به رشد کردن درد در درون خودمون و تداوم اون کمک می کنیم. عمیق ترش می کنیم و اینطور میشه که اون درد میشه رنجی که ما به واسطه ی دردمون تحمل می کنیم. از اینجا به بعد ما درد نمی کشیم، بلکه رنج می بریم و زجر می کشیم.
ترسیم تجربه هایی از درد
حالا بیاین دوتا موقعیت رو تصور کنیم:
موقعیت اول: دو نفر با موقعیت های اجتماعی، شغلی، جنسیتی و اقتصادی کاملا مشابه از شریک عاطفی شون جدا میشن. اولی سوگوار این جدایی میشه و بعد از مدتی زندگی شو همراه با دانش اون تجربه ادامه میده و دومی همچنان سوگواره و در چرایی و بهت این از دست دادن غرق هست، گوشه گیر شده و دلش نمی خواد با آدمها ارتباط داشته باشه. جدایی برای هر دوی اونها دردناک بود اما برای فرد دوم این درد مزمن شده و او داره ازین درد ادامه دار رنج میبره.
موقعیت دوم: دو نفر با موقعیت های مشابه روی یک پروژه کار می کنن و هر دو خیلی زحمت می کشن. اما در نهایت پروژه هر دوشون شکست می خوره. اولی واقعا غمگین و عصبانی میشه اما در نهایت تمام مراحل رو مرور می کنه و تلاش می کنه تا مشکل رو پیدا کنه و با تمام سختی دوباره از نو شروع کنه. اما دومی تو چرایی این مونده که “آخه چرا؟ من که این همه زحمت کشیدم، این همه سختی کشیدم اما آخرش هیچی. چه فایده از این همه تلاش، چرا یکی دیگه نصف منم تلاش نکرد اما موفق شد ولی من …، اصلا همه کارام همینطوریه، بس که بی عرضم، بدشانسم. اصلا دیگه نمی خوام ادامه بدم” و اینطوری سرخورده و متوقف میشه و از غم و درد این شکست رنج میبره.
خب حالا به نظرتون چرا اینطور میشه؟ چرا تو یک مساله ی مشابه بعضی ها بیشتر درد میکشن؟ چرا دردشون ادامه دار میشه و میشه رنج؟ رنجی که اونها رو واقعا زجر میده!
پیشنهاد می کنم عناوین بعدی رو حتما بخونید چون به دلایلی می پردازم که باعث میشن دردامون ادامه دار بشن و رنج ببریم.
درد من و تو یکی است اما چرا من انقدر رنج می برم؟
خب تو این بخش می خوام درباره ی این بگم که چرا من و تو یه درد مشترک داریم اما من درد بیشتری رو تجربه میکنم و رنج میبرم؟ بیاین اول موردها رو کلی و فهرست وار ببینیم و بعد جداگونه روی هر کدوم متمرکز بشیم؛ البته تمرکز روی بعضی از این موارد میره تو قسمت دوم متن. بریم تا ببینیم چرا ما رنج می بریم؟
ما از دردمون رنج میبریم چون یک یا چند مورد از موردهای زیر در مورد ما صدق می کنه
۱. یادمون میره که ما انتخاب می کنیم و مسئول انتخاب هامون هستیم
۲. یادمون میره که اشتباه و شکست یه تجربه ی عمومیه پس خودمونو مدام سرزنش می کنیم
۳. مقایسه می کنیم
۴. واقعیت رو نمی بینیم یا درست نمی بینیم:
- ۱-۴. در گذشته غرق می شیم و نمی تونیم فرق بین زمان گذشته، حال و آینده رو ببینیم
- ۲-۴. از مشاهده ی خودمون، احساسات، تمایلات رفتاری و حالات فیزیولوژیکی مون در موقعیت های مختلف غافل میشیم
- ۳-۴. از پذیرفتن افکار، احساسات و تمایلات رفتاری خودمون می ترسیم و در نتیجه اونها رو به دیگری نسبت می دیم
- ۴-۴. به احساساتی پناه می بریم که احساسات واقعی ما رو می پوشونن
- ۵-۴. به احساساتی پناه می بریم که به واسطه ی اونها خودمون رو تنبیه کنیم
خب، حالا میرسیم به تشریح و تبیین هر کدوم از این موارد. موارد ۱ تا ۳ رو تو همین متن بهشون میپردازم و مورد ۴ رو تو قسمت دوم همین متن که به زودی منتشر میشه می خونیم.
آماده اید؟
پس بریم!
۱. یادمون میره که ما انتخاب می کنیم و مسئول انتخاب هامون هستیم
زندگی هر کدوم از ما پر از انتخابای کوچیک و بزرگه: انتخاب لباس، رنگ اتاق، رشته ی تحصیلی، ماشین، دوست، همسر یا شریک عاطفی. وقتی ما چیزی رو انتخاب می کنیم یعنی با توجه به ویژگی هایی که اون چیز یا شخص داشته و شرایطی که خودمون داشتیم و بر مبنای معیارهامون، اون رو برای خودمون مناسب دونستیم. پس: با اون سطح از شناخت و آگاهی ای که در زمان انتخاب داشتیم و در محدوده ی اختیاراتمون، یک چیز رو بر چیز دیگه ترجیح دادیم.
شاید دیگران ما رو در انتخاب راهنمایی کنن یا بهمون پیشنهاداتی بدن اما در نهایت اون کسی که انتخاب می کنه چه لباسی رو بخره، چه رشته ای درس بخونه و با چه کسی و چطوری زندگی کنه، خودمون هستیم! یعنی ما مسئول انتخاب هامونیم! حالا چرا توجه به این مساله مهمه؟ با یه مثال روشنش می کنم:
من و دوستم قرار بود برای یه موقعیت خوب کاری که شانس زیادی برای پذیرفته شدنمون وجود داشت با هم به شهر دیگه ای بریم. اما دوستم خیلی دیر آماده شد. منم با وجود اینکه دیدم اون داره معطل می کنه منتظرش ایستادم تا با هم بریم. آخرشم دیر رسیدیم و از پرواز جا موندیم. من اون موقعیت خوبو از دست دادم و فردی که امتیازات کمتری نسبت به من داشت پذیرفته شد. خب، من چیزی رو از دست دادم که می خواستم و بابتش ناراحت و غمگینم. از دست دوستمم خیلی خشمگینم چون باعث شد که اون موقعیتو از دست بدم و هنوزم که هنوزه بابت از دست دادن اون موقعیت افسوس می خورم و دوستمو مقصر میدونم. بار این خشم رو مدتهاست که با خودم به دوش می کشم و این حالمو بد میکنه!
اینجا یه سوال پیش میاد:
“کی خواست منتظر بمونه تا دوستش حاضر بشه و با هم برن فرودگاه (با وجود اینکه دید چقدر دوستش داره معطل می کنه)”؟! من! من انتخاب کردم که با وجود آگاهی از معطل کردن دوستم منتظرش بمونم. پس من مسئول انتخاب و پیامد انتخابم هستم! مقصر دونستن دیگری هم تنها یک راهه برای اینکه سهم خودمو تو اتفاق پیش اومده ندید بگیرم. اینطوری من نمی تونم عمیقا با درد از دست دادن چیزی که می خواستم رو به رو بشم و با مرور تقصیر دیگری در اتفاق پیش اومده این درد رو برای خودم دائمی می کنم و رنج می برم.
پس یادمون باشه: هر انتخابی هزینه فرصتی داره و پیامدی که متوجه فرد انتخاب کننده هست. یعنی هر انتخابی فرصتی برای یک تجربه ی جدیده و هزینه ی این تجریه کنار گذاشتن فرصت های دیگه ست: من نمی تونم همزمان هم پزشک باشم و هم مهندس!
۲. یادمون میره که اشتباه و شکست یه تجربه ی عمومیه پس خودمونو مدام سرزنش می کنیم
تو مورد قبل گفتم که هر انتخابی هزینه فرصتی داره و پیامدی. گاهی محصول انتخابای ما با اون چیزی که پیش بینی میکردیم خیلی فاصله دارن و گاهی پیامدهای دردناکی دارن طوری که که می گیم: “من اشتباه کردم”!
اینکه من به پیامد انتخابم توجه کنم خیلی خوبه، اینکه نتیجه ی انتخابم رو بررسی کنم و بفهمم که مسیری که اومدم چه نقص یا اشتباهی داشت که نیاز به اصلاح داره خیلی خوبه، اینکه من آگاه بشم که اشتباه کردم و این اشتباه رو یه درس برای یادگیری بدونم خیلی خوبه، اینکه انتخاب من راهی باشه برای ترسیم واقع بینانه تری از جایگاه خودم و خواسته هام خیلی خوبه! اما مشکل از اونجایی شروع میشه که من توی اشتباهم گیر می کنم. یعنی چی؟
یعنی من اشتباهمو یه تجربه ی فردی فاجعه بار بدونم که فقط مخصوص منه و آدمهای دیگه هیچ وقت اشتباه نمیکنن. این نقص و بی عرضه گیِ منه که باعث این اشتباه شد! شکست من یعنی “من شایستگی و ارزش ندارم”! خب نتیجه اش چی میشه؟ شروع می کنم به سرزنش کردن و تنبیه خودم برای فرصت از دست داده و این باعث میشه من علاوه بر غمگین بودن به خاطر فرصت از دست رفته، نسبت به خودم احساس خشم کنم (که این منو غمگین تر میکنه) و به خاطر اشتباهم احساس گناه و یا شرم داشته باشم.
و هرچه این خودسرزنشگری ها بیشتر باشه حال بد من هم بیشتر میشه طوری که باعث کندی در کارهام میشه و من رو از حرکت باز میداره. و اینطوری درد فرصت از دست رفته (به خاطر انتخاب اشتباه) برای من شدیدتر و ادامه دارتر میشه و من رنج می برم! در حالی که
اگر بپذیرم که:
- من با امکانات، اختیارات و شناختی که در اون زمان داشتم سعی کردم بهترین انتخاب رو بکنم،
- و در هر انتخابی دو سمت موفقیت و عدم موفقیت وجود داره
- و من تنها انسانی نیستم که انتخابش منجر به عدم موفقیت (یا شکست) شده
- و اشتباه یک تجربه ی عمومی و مشترک در بین تمامی آدمهاست
- و تمامی آدمها بعد از انتخاب اشتباه و شکست، درد رو تجربه می کنند
اونوقت با خودم همدلی می کنم و با پذیرش درد اشتباه به عنوان یک تجربه ی انسانی مشترک، سعی می کنم تا با سرزنش کردن دردمو بیشتر نکنم و اون رو به رنج تبدیل نکنم.
۳. مقایسه می کنیم
من یه دونه ی لوبیا و یه دونه ی نارنج رو با یک فرآیند مشابه می کارم. بعد از دو هفته دونه ی لوبیا از خاک بیرون اومده و تا حدی قد کشیده اما دونه ی نارنج حتی جوونه هم نزده. آیا این به معنای ناتوانی دونه ی نارنج در مقابل توانایی دونه ی لوبیا از نظر رویش هست؟! یا فرض کنید دوتا دونه ی لوبیای یکسان رو همزمان می کاریم اما در دو خاک متفاوت، با میزان نور و آبرسانی متفاوت. بعد از دو هفته، رشد لوبیایی که نور و آب مناسبی دریافت کرده و در خاک مرغوبتری کاشته شده بهتر از دونه ی لوبیای دیگه هست. آیا این به معنای توانایی و استعداد دونه ی اول و ناتوانی دونه ی دوم (از نظر رویش) هست؟!
یادمون باشه اگر می خوایم خودمون رو با دیگری مقایسه کنیم باید تمامی فاکتورهای یک مقایسه ی درست و مقبول رو رعایت کنیم. یعنی باید :
- اول مشخص کنیم که می خوایم چه ویژگی ای رو مورد مقایسه قرار بدیم
- دوم تمامی عواملی که در ارزیابی اون ویژگی یا پیشرفت در اون ویژگی دخیل هستند برای تمامی افراد مورد مقایسه ثابت و یکسان قرار بدیم.
- و بعد بتونیم بر مبنای ویژگی های فردی بگیم که من نسبت به دیگری بدشانس یا خوش شانسم، ناتوان تر یا تواناترم
و نکته ی بسیار مهم تر که می خوام همه با هم روش تامل کنیم:
ما چرا خودمون رو با دیگری مقایسه می کنیم در حالیکه بارها تجربه کردیم که نتیجه ی اون مقایسه ی ناعادلانه، حال بد خودمون هست؟ و چرا با اینکه می دونیم مقایسه کردن درد نداشته ها و کاستی ها رو برامون سخت تر و رنج آور می کنه، اما همچنان مقایسه های ناعادلانه انجام می دیم؟
- آیا به دنبال تنبیه کردن خودمون هستیم؟
- آیا می خوایم از واقعیت خودمون، انتخاب هامون و اشتباهاتمون فرار کنیم؟
- یا شاید هم در مقابل تغییر کردن مقاومت می کنیم؟ یعنی: مقایسه می کنیم تا فقط افسوس بخوریم و با افسوس خوردن متوقف بشیم و تغییر نکنیم!
به نظرتون بهتر نیست به جای این مقایسه های ناعادلانه که نتیجه اش پررنگ شدن کاستی های زندگی در نظرمون و در نتیجه رکود و رنج روانی هست سعی کنیم جایگاه خودمون رو پیدا کنیم؟ و واقعیت خودمون، شرایطمون، احساسات و تمایلاتمون رو ببینیم و بشناسیم؟
اگر دوست دارید تا تو این راه کنارمون باشید، پیشنهاد می کنم تا قسمت دوم این متن رو که به زودی منتظر میشه دنبال کنید.
بیشتر بخوانید:
- شفقت خود (Self-compassion)
- من کودکی خوبی داشتم!
- چه کسی شریک جرم ماست؟!
- رابطه عاطفی و ترس از تغییر آن
- با کنترلگری والدینمان چه کار می کنیم؟

مثلا فردی را درنظر بگیرید که تنها دیدن یک پای لخت یک زن را به حسب گناه میپذیرد و احساس گناه میکند چنین فردی چگونه میتواند احساس گناهش را متعادل کند و احساس گناه صحیح چیست؟
سلام. درباره سوال شما باید دید که چه اتفاقی افتاده که فرد با دیدن پای لخت یک زن آنقدر احساس گناه میکند که نمیتواند متعادلش کند. شاید اتفاقی که در گذشته این فرد افتاده بتوانند دلیل زیربنایی شکل گرفتن این احساس گناه را روشن کنند و با کمک درمانگر حل و فصل شوند. احساس گناه سالم کارکرد دارد. باعث میشود ما روابطمان با بقیه را ترمیم کنیم یا به حقوق دیگران تجاوز نکنیم. اما اگر احساس گناه تنها کارکردش نشخوار فکری و خودسرزنشگری باشد نه تنها مفید نیست که آسیبزننده است. برای اطلاعات بیشتر میتونید https://agahclinic.com/feelings/%d8%a7%d8%ad%d8%b3%d8%a7%d8%b3-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87-%d8%9b-%d8%aa%d8%b1%d9%85%db%8c%d9%85-%db%8c%d8%a7-%d8%aa%d8%ae%d8%b1%db%8c%d8%a8%d8%9f/ و https://agahclinic.com/feelings/%d8%a7%d8%ad%d8%b3%d8%a7%d8%b3-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87-%da%86%d9%87-%da%a9%d9%85%da%a9%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%85%d8%a7-%d9%85%db%8c%e2%80%8c%da%a9%d9%86%d8%af%d8%9f/ رو بخونید. برای تنظیم احساس گناه هم میتونید از درمانگران کلینیک آگاه کمک بگیرین.